همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا من باید ببوسم.🥺 ریحانه چهار دست و پا به سمت تابوت آمد : باورم نمیشه امیر چشماتو بازکن ببین ریحانه اومده ...😭 ریحانه دستش را به تابوت گرفت و ایستاد طولی نڪشید خورد زمین بغلش ڪردم با دیدن امیر خندید و دستانش را باز ڪرد . صدای ناله ی خاله لیلا و اسما بلند شد.😭😭 ریحانه نزدیڪ شد و گونه ے امیر را بوسید . بغلش ڪردم و زیر گوشش زمزمه کردم : شهادتت مبارکککک ...🥺 هق هقم شدت گرفت و بلند بلند تکرار میڪردم : دوست دارم دوست دارم دوست دارم ـ..😭😭 دستی به ریش هایش ڪشیدم ڪه بلند شده بود . صورتش جای ڪبودے داشت. پهلویش رد چاقو بود ... نگاهی به سمت چپ سینه اش کردم گلوله به قلبش خورده بود .... ناله کردم : حرم بی بی خوش گذشت؟🥺جای من زیارت کردی؟🥺یادم رفت بگم بهت اون خبرو ... نزدیڪ شدم : دوباره بابا شدی امیر.🥺😭 صدایی از پشت در بلند شد : باید پیڪر رو ببریم . دل ڪندن ازش سخت بود یعنی دیگه نمیتونستم ببینمش ...😭😭 _ببخش منو اگر دیر اجازه دادم بری ...شهادتت مبارک عزیزم سلام منو به سید الشهدا برسون.😭😭 در باز شد و چند نفر با لباس نظامی وارد شدند.صدای گریه ے ریحانه بلند شد.نیلا دختر خاله ے امیر ریحانه را بغل ڪرد اما اون گریه میڪرد.😭 میدونست قراره دیگه باباشو نبینه😭 محڪم در آغوشم فشردمش و صورتش را غرق بوسه ڪردم . موها و ریش هایش را مرتب ڪردم : تو که داری میری حداقل تمیز برو حواست به منو و بچه ها باشه ... کمکم ڪن امیر ... دوستتت دارم .🥺🥺 پیڪر رو بلند کردم نگاهی انداختم : دارن میبرنت امیر... چشمانم را باز و بسته ڪردم به خیال اینکه خواب باشد . اما خواب نبود و واقعیت بود .. •••• ڪنار مزارش نشسته بودم و به صورتش نگاه میڪردم داخل قبر ڪه گذاشتنش اشڪ هایم را پاڪ ڪردم و یڪ مشت خاڪ برداشتم و بوسیدم : خوشبحالت تا ابد میتونی امیر منو در آغوش بگیری ...😭 بوسیدم. قصد ڪردن سنگ لحد رو بزارن ڪه ناله ام بلند شد اینا همش کابوسه. خوابه واقعیت که نیست .😭😭 خاک رو ریختن ڪه صدای مداحی بلند شد تموم شد امیرم رفت امیر من پر ڪشید حالا من به چه امیدی زندگی کنم؟😭😭 به خودم تشر زدم هیس همتا امیر به آرزوش رسید صبور باش مثل حضرت زینب . چشمانم را بازو بسته ڪردم خاله لیلا به عکس امیر چشم دوخته بود و آرام اشڪ میریخت خیلی سعی میڪرد خودشو آروم ڪنه.🥺🥺 صدای مداحی بلند شد : اين گل را به رسمِ هديه؛ تقديمِ نگاهت كرديم ... حاشا! اين كه از راهِ تو حتّى لحظه ای برگرديم يا زينب از شامِ بلا شهيد آوردند؛ با شور وُ نوا، شهيدآوردند... همه چی داشت تموم میشد.من مونده بودم و یادگاری های امیرم ...😭😭 ریحانه و بچه اے که معلوم نبود چیه ...😭😭 بچه اے ڪه پدرش را ندیده بود .😭 پچ پچ ها هم اینجا بودند ... _خدا رحمتش کنه ولی چه فایده ـ.. نگذاشتم ادامه بدهند : امیر شهادتت مبارک عزیزم خوشحالم ڪه به آرزوت رسیدی ... خوشحالم شدی فدایی خواهر ارباب ... خوشحالم. یادت نره مارو .. شفاعت مارو بڪنی پیش خانم فاطمه الزهرا و خانم زینب ڪبری..🥺🥺 امیرم بچه هامونو زینبی بار میارم ڪه پای مکتب امام حسین بمونن و جا نزنن... بخاطر گل روے چهره ے ماهت از تمام خواسته هام و آرزوهام میگذرم و خودمم پاے همه چی می ایستم . خاله لیلا به سمتم آمد و در آغوشم ڪشید سرم را روے شانه اش گذاشتم. فاطمه لیوان آب را به سمتم گرفت : بخور همتا. لبخند غمگینی زدم : نمیخوام . خاله لیلا ڪمرم را نوازش ڪرد : پشیمون نیستیم امیر ... خوشحالیم ڪه سرنوشتت ختم به شهادت شد . دستی روے شانه ام نشست برگشتم با دیدن خان جون اشڪ هایم جاری شد.🥺 دستم را گرفت و بغلم ڪرد و دلداری ام داد . تا غروب اونجا موندم هر کاری کردم پدرشوهر و بابام نگذاشتن اونجا بمونم . حالمم خوب نبود و دوست نداشتم از امیر دور بشم . به اصرار مامان رفتم خونه ے مامانم . تقریبا همه جمع شده بودند . از اول خیابان تا آخرش پر از پلاکارت بود ..🥺 آهی ڪشیدم .🥺 رمقی نداشتم ...🥺 زانوهام سست شد ڪه پدرشوهرم مرا گرفت . فاطمه مشغول بازی با ریحانه بود ... دخترکم باباشو دیده بود و آروم گرفته بود اما نمیدونم چرا گریه نڪرد ...🥺 همیشه امیر به شوخی چشمانش را میبست اما ریحانه ڪلی گریه میڪرد و با انگشتان کوچکش چشمانش را باز میڪرد.... قرآنم را برداشتم نمیتونستم بمونم باید میرفتم ڪنار امیر ... وارد حیاط ڪه شدم مامان به سمتم آمد : کجا میری دورت بگردم؟ _میرم پیش امیر . مادرم دستم را گرفت و پدرم را صدا زد بابا ڪه اومد مامان بهش گفت ڪجا میرم . مخالفت ڪردند اما من نمیتونستم باید میرفتم.. 💠🤍 💠💚 💠🍀 🕊ــــــــــــــــــ↓بــاب هشتــ🕌↓ــــمــــــــــــــ🕊 @Bab_Hashtom🍃