🎬: ملکه، چهار مرد را احضار کرد و ساعتی با آنها خلوت نمود و سپس آنها را به نزد یوبراسب برد و همانطور که بر تخت تکیه میزد رو به پادشاه گفت: هم اینک سربازانی را به سمت آن باغ زیبا روان کن و دستور بده تا صاحب باغ را دست و بال ببندند و به محضر شما آورند. یوبراسب با حالت سوالی نگاهی به همسرش کرد و آن زن مکار و حیله گر چشمکی به یوبراسب زد و خواست که زودتر خواسته اش را روا کنند. چند سرباز به سرعت خود را به باغ رساندند و صاحب باغ را در حالیکه مدام سوال می پرسید که چه شده؟! اما جوابی نمی شنید را دست بسته به سمت شهر و کاخ پادشاه بردند. ابلیس از دور این صحنه را می دید و قهقه مستانه سر داده بود بالاخره صاحب باغ را به حضور پادشاه بردند، معرکه ای برپا بود و عده ای در سالن قصر شاه جمع شده بودند، همسر شاه در حضور ملا و مترفین از جا برخواست و همانطور که دایره وار دور آن مرد مؤمن می گشت گفت: آهای مردم و ای بزرگان! این مرد به خدای یوبراسب توهین کرده و از دین پادشاه خارج شده و با این کارش نظم اجتماعی شهر را بهم زده، به نظرتان با او چه کنیم؟! اشراف شهر که خوب می دانستند این مرد از نزدیکان ادریس است و از طرفی نسبت به ادریس کینه و دشمنی داشتند و می خواستند این کینه را سر این مرد مومن خالی کنند،با صدای بلند فریاد زدند، او را به جرم خیانت به پادشاه و خدای ما، بکشید و اموالش را تصاحب کنید تا دیگران به فکر چنین خیانتی نیافتند. صاحب باغ که انتظار این مهلکه را نداشت فریاد برآورد: شما دروغ می گویید! کجا من به پادشاه و خدای او توهین نمودم و چگونه نظم عمومی را بهم زدم؟! همسر یوبراسب خنده ای مکارانه کرد و رو به آن چهار مردی که ساعتی پیش با آنها خلوت کرده بود، نمود و گفت: آیا شما شهادت می دهید که این مرد خدایی به جز خدای ما که در معبد شهرمان است و از چوبی قیمتی تراشیده شده و بر سنگی سخت راست قامت ایستاده را می پرستد؟! آن مردان، بدون اینکه قبلا چنین چیزی دیده باشند دست راستشان را بالا آوردند و گفتند: ما سوگند می خوریم که او به خدای ما و خدای یوبراسب کافر شده و به خدای ما اهانت می کند و در بین مردم از آن بدگویی می کند و گویی خودش خدایی دیگر را می پرستد. به این ترفند و با این نقشه مکارانه حکم کشتن آن مرد مومن صادر شد و تمام املاکش، از جمله آن باغ سرسبز را به نفع یوبراسب تصاحب کردند. ماجرای آن مرد زبان به زبان چرخید و به گوش حضرت ادریس رسید. عده ای از مردم شهر با شنیدن این واقعه، از ترس پادشاه لب فرو بستند و عده ای هم متملقانه این عمل را ستودند. در این زمان، فرشته وحی به حضرت ادریس نازل شد و به او فرمان پروردگار را ابلاغ نمود: ای ادریس! به نزد پادشاه برو و او را از فرجام ظلمش بترسان و از عذاب الهی بیمناکش کن تا دست از اینهمه ظلم و تعدی بردارد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi