eitaa logo
بچه حزب اللهی
5.1هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
5.7هزار ویدیو
19 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: ملکه، چهار مرد را احضار کرد و ساعتی با آنها خلوت نمود و سپس آنها را به نزد یوبراسب برد و همانطور که بر تخت تکیه میزد رو به پادشاه گفت: هم اینک سربازانی را به سمت آن باغ زیبا روان کن و دستور بده تا صاحب باغ را دست و بال ببندند و به محضر شما آورند. یوبراسب با حالت سوالی نگاهی به همسرش کرد و آن زن مکار و حیله گر چشمکی به یوبراسب زد و خواست که زودتر خواسته اش را روا کنند. چند سرباز به سرعت خود را به باغ رساندند و صاحب باغ را در حالیکه مدام سوال می پرسید که چه شده؟! اما جوابی نمی شنید را دست بسته به سمت شهر و کاخ پادشاه بردند. ابلیس از دور این صحنه را می دید و قهقه مستانه سر داده بود بالاخره صاحب باغ را به حضور پادشاه بردند، معرکه ای برپا بود و عده ای در سالن قصر شاه جمع شده بودند، همسر شاه در حضور ملا و مترفین از جا برخواست و همانطور که دایره وار دور آن مرد مؤمن می گشت گفت: آهای مردم و ای بزرگان! این مرد به خدای یوبراسب توهین کرده و از دین پادشاه خارج شده و با این کارش نظم اجتماعی شهر را بهم زده، به نظرتان با او چه کنیم؟! اشراف شهر که خوب می دانستند این مرد از نزدیکان ادریس است و از طرفی نسبت به ادریس کینه و دشمنی داشتند و می خواستند این کینه را سر این مرد مومن خالی کنند،با صدای بلند فریاد زدند، او را به جرم خیانت به پادشاه و خدای ما، بکشید و اموالش را تصاحب کنید تا دیگران به فکر چنین خیانتی نیافتند. صاحب باغ که انتظار این مهلکه را نداشت فریاد برآورد: شما دروغ می گویید! کجا من به پادشاه و خدای او توهین نمودم و چگونه نظم عمومی را بهم زدم؟! همسر یوبراسب خنده ای مکارانه کرد و رو به آن چهار مردی که ساعتی پیش با آنها خلوت کرده بود، نمود و گفت: آیا شما شهادت می دهید که این مرد خدایی به جز خدای ما که در معبد شهرمان است و از چوبی قیمتی تراشیده شده و بر سنگی سخت راست قامت ایستاده را می پرستد؟! آن مردان، بدون اینکه قبلا چنین چیزی دیده باشند دست راستشان را بالا آوردند و گفتند: ما سوگند می خوریم که او به خدای ما و خدای یوبراسب کافر شده و به خدای ما اهانت می کند و در بین مردم از آن بدگویی می کند و گویی خودش خدایی دیگر را می پرستد. به این ترفند و با این نقشه مکارانه حکم کشتن آن مرد مومن صادر شد و تمام املاکش، از جمله آن باغ سرسبز را به نفع یوبراسب تصاحب کردند. ماجرای آن مرد زبان به زبان چرخید و به گوش حضرت ادریس رسید. عده ای از مردم شهر با شنیدن این واقعه، از ترس پادشاه لب فرو بستند و عده ای هم متملقانه این عمل را ستودند. در این زمان، فرشته وحی به حضرت ادریس نازل شد و به او فرمان پروردگار را ابلاغ نمود: ای ادریس! به نزد پادشاه برو و او را از فرجام ظلمش بترسان و از عذاب الهی بیمناکش کن تا دست از اینهمه ظلم و تعدی بردارد... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨ @BACHE_HEZBOLLAHi
🌹داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهره اش هراسی در دلش میافتد جلو می آید و تعظیم می کند و میگوید: بنده چاکر درگاهتان، شمربن ذی الجوشن هستم و کاش چنین کسی از مادر زاده نمی شد، کاش زمین خاکی چنین حرامی را در خود پرورش نمیداد... شمر سرش را نزدیک گوش ابن زیاد میبرد و میگوید: جاسوسان من خبر آوردند که شب گذشته عمر سعد با حسین دیدار داشته، شما که باید نفوذ کلام هاشمیان را بدانید، آنها مانند فاطمه سخن میگویند و چون علی رجز می خوانند و کمتر کسی ست که تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد... و با این حرف شمر، تازه حساب کار دست ابن زیاد می آید و خنده مرموزانه ای می کند و میگوید: پس برای همین است عمر سعد اینقدر تعلل می کند و جنگ را عقب می اندازد، او می خواهد هم مورد غضب خدا قرار نگیرد و هم عروس حکومت ری را بدون جنگ به حجله اش ببرد و سپس با صدای خشمگین می گوید: بی درنگ به سمت کربلا برو، نامه مرا به عمر سعد برسان و اگر دیدی او از جنگ با حسین شانه خالی میکند، همان لحظه گردنش را بزن و خود فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن.. شمر لبخند پیروزمندانه ای میزند و با آخرین نفراتی که در کوفه مانده اند حرکت میکند، او در دل ذوق زده است چرا که عمر سعد را میکشد و حکومت ری را از آن خود می کند، اما خبر ندارد که جاسوسان عمر سعد این خبر را همچون باد ،قبل از رسیدن شمر و سپاهش به کربلا به گوش عمرسعد رسانده اند... حال عمرسعد و شمر باید بر سر دنیایی پوچ و دروغین گلاویز شوند..‌ خبر به عمر سعد میرسد، عمر سعد در همان روز نهم محرم، لباس رزم به تن میکند و ناقوس جنگ را به صدا در می آورد تا وقتی که شمر به کربلا رسید،دلیلی برای کنار زدن او از فرماندهی نداشته باشد. کودکان کربلا با شنیدن ناقوس جنگ، هراسان به این طرف و آن طرف میروند. یکی دامن عباس را گرفته و دیگری در کنار علی اکبر است و اما زینب و رباب و اهل حرم، خیمه حسین را چونان نگین انگشتری در برگرفته اند... رقیه که اوضاع را چنین می بیند، با سرعت خود را به خیمه پدر میرساند و خود را در آغوش او جای میدهد، انگار می خواهد تا ابد در آغوش امن پدر بماند.... ادامه دارد.. 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿 داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: عصر روز تاسوعاست، رباب همانند پروانه دور خیمه حسین می گردد،او می خواهد از لحظه لحظه وجود دلبر عالم هستی استفاده کند،هر چند این استفاده نگاهی از راه دور باشد. نا گاه میبیند که مولایش حسین جلوی خیمه آمد و نشست و سر بر زانو گذاشت، رباب لبخندی میزند و در دل می گوید: گویا مولایم متوجه دل بی قرار من شده و درست جلوی خیمه نشسته و سر به زانو گذاشته تا منِ بینوا سیر او را ببینم اما نمی داند که خواب اندکی امام را دررباییده.. صدای همهمهٔ سپاهیان بار دیگر بلند میشود و اینبار این صدا با نشان دادن برق شمشیرها همراه میشود. زینب که از هیاهو خاطره خوشی ندارد و ذهنش او را به روزگاری می کشد که هیاهویی در کوچه های مدینه بلند شد و مادرش زهرا را پشت در دید که شعله های آتش، درچوبی خانه را در برگرفته بود و از میخ در خون میچکید و زینب زیر لب میگفت: کاش خون سینهٔ مادر نباشد! زینب هراسان بیرون می آید و ناخوداگاه به سمت خیمهٔ برادر روان میشود و انجاست که میبیند در این هیاهوی دشمن، حسین چون طفلی تازه متولد شده ، سر به زانو گذاشته و خواب است. زینب کنار حسین قرار میگیرد، رباب که چشمش به زینب می افتد او هم به طرف خیمه می آید. زینب خم می شود و آرام بوسه ای از سر برادر می گیرد، ناگاه حسین سر از زانو برمی دارد و زیر لب می گوید: انا لله و انا الیه راجعون، گمان فصل بوسیدن رگ گردن رسیده... زینب که ترس دارد حسینش را از او بگیرند بوسه ای از دست حسین میستاند و میگوید:زینب به قربانت شود! چه میفرمایید برادر؟! حسین خیره به چهره زینب، این خواهری که بوی مادر میدهد و صلابت پدر را به یاد همگان می اندازد می نماید و میفرماید: لحظه ای خواب بر من غلبه کرد، جدم پیامبر را در خواب دیدم که فرمود: «ای حسین! تو به زودی میهمان ما خواهی بود» زینب نگاهی به حسین مظلومش میکند و نگاهی به سپاهیان پیش رو که عربده کشان عرض اندام می کنند، و بر سر زنان شروع به گریه می کند و رباب که شاهد این صحنه است می فهمد که زینب چیزی شنیده که فهمیده باید دل از حسین بکند...رباب طاقت از کف می دهد و نزدیک این خواهر و برادر می شود، روی می خراشد و شیون کنان قربان صدقهٔ حسین می رود. امام رو به انان می کند و میفرماید: آرام باشید سپاه دشمن به سمت حسین می آید و حسین به سمت عباسش می رود...گویا می خواهد به همگان بگوید، من تنها و مظلومم و سپاهم عباس است و به عباسش پناه میبرد..