eitaa logo
بچه حزب اللهی
4.9هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
5.3هزار ویدیو
17 فایل
🌺بسم الله الرحمن الرحیم 🌺 ⚜️کانال » بچه حِزبُ اللّٰهی 💛 فَإِنَّ حِزبَ اللَّهِ هُمُ الغالِبونَ💛 خبر وتحلیل کم ولی خاص . سیاسی ونظامی . داخلی وخارجی . جبهه مقاومت. 🌹 ادمین: @Pirekharabat313 تبلیغات: @Amirshah315 لینک کانال: @BACHE_HEZBOLLAHI
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬: بازار مدارس حضرت ادریس گرم و گرم تر می شد و ادریس روز به روز به عنوان دانشمندی فرهیخته که از علوم بیشمار عالم سررشته داشت، در قلوب مردم جای می گرفت، در هر شهر و در هر کوی و برزن حرف از ادریس بود و حکایت های او، دهان به دهان می گشت و هر روز بر تعداد شاگردانش افزوده میشد و مردم دریافته بودند که ادریس فقط دانشمندی به نام نیست بلکه مردی شجاع و برازنده بود که مؤمن به خداوند یکتا بود و علومش را از جانب خدا می دانستند. کم کم خبر این محبوبیت به گوش ملا و مترفین و پادشاه ظالم شهر رسید. این محبوبیت باعث دشمنی و حسادت اشراف و پادشاه شد و آنها در پی موقعیتی بودند که ادریس و علوم و محبوبیتش را در جایی دفن کنند تا مبادا روزی این محبوبیت تبدیل به قدرت شود و کاخ استکبار آنان را ویران کند. شهر در همین احوالات بود که یوبراسب و همسر کافرش هوس گشت و گذار در اطراف را نمودند، کاروانی از خدم و حشم راه افتاد و یوبراسب ابتدا در شهر و سپس به آبادی های اطراف شهر سرکی کشید، روز به نیمه رسیده بود که قصد بازگشت به شهر را داشتند که ناگهان از دور نقطه ای سر سبز را دیدند، یوبراسب که دوست داشت آن آبادی را نیز ببیند دستور حرکت به سمت آن نقطه سبز رنگ را داد. پادشاه و همسرش نزدیک آنجا شدند و در کمال تعجب باغ بزرگ و سرسبزی را مشاهده کردند که ساختمانی زیبا با معماریی جدید را در خود جای داده بود. باغ پیش رو مملو از انواع درختان میوه بود، هوایی لطیف و آبی گورا و خنک داشت که روح و روان هر بیننده ای را به آرامش می رساند. یوبراسب و همسرش که از دیدن اینهمه زیبایی، غرق شگفتی شده بودند، بر آن شدند که آن باغ را از آن خود کنند، پس دستور دادند که صاحب باغ را به محضر آنان بیاورند. خیلی زود صاحب باغ را که مردی مؤمن و از شیعیان و پیروان حضرت ادریس بود، حاضر کردند، این مرد به خدای یگانه ایمان داشت و البته مانند دیگر مؤمنین مجبور بود اعتقادات خودش را پنهان کند و مانند پیامبر خدا تقیه پیشه کند، ایشان باغداری و معماری را از ادریس فرا گرفته بود. مرد را جلو آوردند و یوبراسب و همسرش نگاهی از سر تکبر و فخر فروشی به او کردند و یوبراسب روی تخت چوبی که برایش برپا کرده بودند کمی جابه جا شد و رو به مرد گفت: ای مرد! باغی بسیار زیبا داری و البته بخت و اقبالی زیباتر، زیرا که نظر ملوکانه پادشاه را به خود جلب کرده و من این افتخار را به تو می دهم که باغت را به من ببخشی و به همه مردم ازاین ببخش سخن بگویی تا همه بدانند که یوبراسب،پادشاه سخت پسند این سرزمین، باغ تو را برای خود برگزیده است. صاحب باغ که از اینهمه نخوت و ظلم مانند آتشفشانی در حال انفجار بود اما مجبور به خودداریی بود، سرش را پایین انداخت و گفت: پادشاها، این باغ تنها ملکی ست که من دارم و درآمد خود و خانواده ام از رزقی ست که از این باغ به ما می رسد و از طرفی برای برپایی این باغ، زحمت بسیار کشیده ام و نمی توانم آن را به کسی ببخشم، حتی اگر شما در مقابل گرفتن این باغ ثروتی هم به من بدهید که نمی دهید، من هرگز راضی به ببخشش یا فروختن این باغ نیستم. یوبراسب با عصبانیت از جا بلند شد، او که بین همراهانش به نوعی خوار شده بود، نگاهی غضبناک به آن مرد انداخت و گفت: به زودی نتیجه این تمرد را خواهی دید و دستور برگشت به شهر را داد. در بین راه همسر یوبراسب که زنی کافر و ظالم و کینه توز بود و البته آن باغ، هوش او را از کف برده بود و می خواست به هر قیمتی صاحب آن شود، رو به یوبراسب گفت: می خواهی چه کنی و چگونه این باغ را از آن خود کنی؟! یوبراسب آه کوتاهی کشید و صدایش را کمی پایین آورد تا دیگران نشنوند و رو به همسرش گفت: هیچ! یعنی کاری نمی توانم بکنم... همسر پادشاه برآشفت و گفت: تو پادشاه این مملکتی! یعنی چه که نمی توانی هیچ کار کنی؟! یوبراسب سری تکان داد و گفت: قبل از اینکه صاحب باغ را نزد من حاضر کنند از سربازان راجع به او پرس و جو کردم و متوجه شدم او در بین مردم آدم خوشنامی ست و همه به فراست و مهربانی او شهادت می دهند و گویا با ادریس هم حشر و نشر دارد پس با او در افتادن به منزله خدشه دار شدن عظمت و منزلت ماست، پس مجبورم تهدیدی ظاهری کنم و از این باغ چشم پوشی کنم. همسر یوبراسب که مانند او محافظه کار نبود و زنی هوسران که میبایست به هر چه اراده می کند برسد، خنده بلندی کرد و گفت: تو این کار را به من بسپار، خواهی دید بدون اینکه لطمه ای به شأنیت تو وارد شود، آن باغ را از آن خود می کنم. یوبراسب با تعجب همسرش را نگاهی کرد و گفت: باشد، اگر قول میدهی که هیچ چیز دامن ما را نگیرد و به مقام ما خدشه وارد نکند، بفرما! این گوی و این میدان..... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕 @BACHE_HEZBOLLAHi
🌹داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: آن شخص آبله رو که انسان از دیدن چهره اش هراسی در دلش میافتد جلو می آید و تعظیم می کند و میگوید: بنده چاکر درگاهتان، شمربن ذی الجوشن هستم و کاش چنین کسی از مادر زاده نمی شد، کاش زمین خاکی چنین حرامی را در خود پرورش نمیداد... شمر سرش را نزدیک گوش ابن زیاد میبرد و میگوید: جاسوسان من خبر آوردند که شب گذشته عمر سعد با حسین دیدار داشته، شما که باید نفوذ کلام هاشمیان را بدانید، آنها مانند فاطمه سخن میگویند و چون علی رجز می خوانند و کمتر کسی ست که تحت تاثیر حرفهایشان قرار نگیرد... و با این حرف شمر، تازه حساب کار دست ابن زیاد می آید و خنده مرموزانه ای می کند و میگوید: پس برای همین است عمر سعد اینقدر تعلل می کند و جنگ را عقب می اندازد، او می خواهد هم مورد غضب خدا قرار نگیرد و هم عروس حکومت ری را بدون جنگ به حجله اش ببرد و سپس با صدای خشمگین می گوید: بی درنگ به سمت کربلا برو، نامه مرا به عمر سعد برسان و اگر دیدی او از جنگ با حسین شانه خالی میکند، همان لحظه گردنش را بزن و خود فرماندهی نیروها را به عهده بگیر و جنگ را آغاز کن.. شمر لبخند پیروزمندانه ای میزند و با آخرین نفراتی که در کوفه مانده اند حرکت میکند، او در دل ذوق زده است چرا که عمر سعد را میکشد و حکومت ری را از آن خود می کند، اما خبر ندارد که جاسوسان عمر سعد این خبر را همچون باد ،قبل از رسیدن شمر و سپاهش به کربلا به گوش عمرسعد رسانده اند... حال عمرسعد و شمر باید بر سر دنیایی پوچ و دروغین گلاویز شوند..‌ خبر به عمر سعد میرسد، عمر سعد در همان روز نهم محرم، لباس رزم به تن میکند و ناقوس جنگ را به صدا در می آورد تا وقتی که شمر به کربلا رسید،دلیلی برای کنار زدن او از فرماندهی نداشته باشد. کودکان کربلا با شنیدن ناقوس جنگ، هراسان به این طرف و آن طرف میروند. یکی دامن عباس را گرفته و دیگری در کنار علی اکبر است و اما زینب و رباب و اهل حرم، خیمه حسین را چونان نگین انگشتری در برگرفته اند... رقیه که اوضاع را چنین می بیند، با سرعت خود را به خیمه پدر میرساند و خود را در آغوش او جای میدهد، انگار می خواهد تا ابد در آغوش امن پدر بماند.... ادامه دارد.. 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿 داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: عصر روز تاسوعاست، رباب همانند پروانه دور خیمه حسین می گردد،او می خواهد از لحظه لحظه وجود دلبر عالم هستی استفاده کند،هر چند این استفاده نگاهی از راه دور باشد. نا گاه میبیند که مولایش حسین جلوی خیمه آمد و نشست و سر بر زانو گذاشت، رباب لبخندی میزند و در دل می گوید: گویا مولایم متوجه دل بی قرار من شده و درست جلوی خیمه نشسته و سر به زانو گذاشته تا منِ بینوا سیر او را ببینم اما نمی داند که خواب اندکی امام را دررباییده.. صدای همهمهٔ سپاهیان بار دیگر بلند میشود و اینبار این صدا با نشان دادن برق شمشیرها همراه میشود. زینب که از هیاهو خاطره خوشی ندارد و ذهنش او را به روزگاری می کشد که هیاهویی در کوچه های مدینه بلند شد و مادرش زهرا را پشت در دید که شعله های آتش، درچوبی خانه را در برگرفته بود و از میخ در خون میچکید و زینب زیر لب میگفت: کاش خون سینهٔ مادر نباشد! زینب هراسان بیرون می آید و ناخوداگاه به سمت خیمهٔ برادر روان میشود و انجاست که میبیند در این هیاهوی دشمن، حسین چون طفلی تازه متولد شده ، سر به زانو گذاشته و خواب است. زینب کنار حسین قرار میگیرد، رباب که چشمش به زینب می افتد او هم به طرف خیمه می آید. زینب خم می شود و آرام بوسه ای از سر برادر می گیرد، ناگاه حسین سر از زانو برمی دارد و زیر لب می گوید: انا لله و انا الیه راجعون، گمان فصل بوسیدن رگ گردن رسیده... زینب که ترس دارد حسینش را از او بگیرند بوسه ای از دست حسین میستاند و میگوید:زینب به قربانت شود! چه میفرمایید برادر؟! حسین خیره به چهره زینب، این خواهری که بوی مادر میدهد و صلابت پدر را به یاد همگان می اندازد می نماید و میفرماید: لحظه ای خواب بر من غلبه کرد، جدم پیامبر را در خواب دیدم که فرمود: «ای حسین! تو به زودی میهمان ما خواهی بود» زینب نگاهی به حسین مظلومش میکند و نگاهی به سپاهیان پیش رو که عربده کشان عرض اندام می کنند، و بر سر زنان شروع به گریه می کند و رباب که شاهد این صحنه است می فهمد که زینب چیزی شنیده که فهمیده باید دل از حسین بکند...رباب طاقت از کف می دهد و نزدیک این خواهر و برادر می شود، روی می خراشد و شیون کنان قربان صدقهٔ حسین می رود. امام رو به انان می کند و میفرماید: آرام باشید سپاه دشمن به سمت حسین می آید و حسین به سمت عباسش می رود...گویا می خواهد به همگان بگوید، من تنها و مظلومم و سپاهم عباس است و به عباسش پناه میبرد..