🍂🍃🍂🍃
📜
#رمان_اعتراض
📌پارت بیست و دو
وقتی از ماشین حامد پیاده شدم، تازه فهمیدم که قراره براشون چیکار کنم!🤦🏻♀️
سردار رحمانی؟!!!
وای من چرا قبول کردم؟!
اگه خودم لو برم چی؟!!
اصلا مگه بابای ریحانه سردار بوده؟!
یعنی من الان باید جاسوسی کنم؟!
وااای اگه ریحانه بفهمه چجوری توی روش نگاه کنم؟! مامانش چی 🤦♀️
مخم داشت از اینهمه سوال و بهت و حیرت منفجر میشد؛ چیکار کنم؟ واقعا کارم درسته؛
البته خب کاره خاصی نیست ک...
دارم به رویام نزدیک میشم، ولش کن، عذاب وجدانِ الکی دارم... با چارتا اطلاعات دادن که مشکلی برای کسی پیش نمیاد...اتفاقی نمی افته
اینقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدم خونه. انگار کل روز رو در حال بارکشیدن بودم از خستگی بدون اینکه لباسامو عوض کنم روی تخت بیهوش شدم.
🏠 منزل بهار
با صدای زنگ گوشی چشامو باز کردم
هوا روشن بود
اونقدر فکر و خستگی داشتم که تا صبح فردا یه ریز خوابیده بودم.
گوشی رو برداشتم
شماره ناشناس بود، جواب دادم. اصلا مهلت نداد حتی بگم " بله "...!
_ امروز میری خونه دوستت، ایمیلت رو ببین و دریافتش رو اطلاع بده.
بعد قطع کرد، در حد چند ثانیه...
ایمیلم رو دیدم...
تصویر بابای ریحانه رو فرستاده بودن که تایید کنم همونه... ولی با لباس نظامی بود
برنامه و ساعت ورود و خروج از منزل رو خواسته بودن، اینکه خونشون سیستم امنیتی داره یا نه، اینکه اسلحه همراهش هست یانه، و در نهایت من باید زمان خروجش از کشور رو میفهمیدم و اگر حرفی توی خونه در مورد اغتشاشات میزنه رو ضبط کنم. حرفای ریحانه و مامانش همه رو ضبط کنم و بفرستم.
همونجا خشکم زد، هم نمیدونستم دارم چیکار میکنم هم انگار میخواستم تا تهش برم که خلاص بشم از این کشور.
خودم رو هی توجیه میکردم که اگه بابای ریحانه از همون آدما باشه که بر علیه زنها داره کار میکنه پس شاید کارم درست باشه. از طرفی تا الان چنین چیزهایی رو توی رفتارشون ندیده بودم.
با ناباوری از کاری که قبول کردم، دستورالعمل هارو مرور کردم و پاشدم تا چیزی بخورم و برم سمت ریحانه.
بهش زنگ زدم، بیمارستان بود!
ای بابا، حالا تا بیمارستان باید برم🤦🏻♀️
یه اسنپ گرفتم سمت بیمارستان خاتم الانبیا.
خب الان من برم، حتما کار داره، نمیتونه بشینه با من حرف بزنه، واااااای از این سردرگمی 🤦🏻♀️
اصلا نمیتونم تصمیم درست رو بگیرم.
تو گیجیِ خودم سیر میکردم که راننده گفت رسیدیم، همینجا پیاده میشین؟
گوشیم زنگ خورد باز یه شماره ناشناس دیگه!
با اشاره به راننده اسنپ گفتم چند لحظه صبر کنه
برداشتم گفت:
-یادت نرفته که کجا میخواستی بری؟
- نه، ریحانه یعنی دختر آقای رحمانی توی بیمارستان خاتم کار میکنه الان اسنپ..
هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت:
- اسنپ گرفتی؟! احمق شدی؟ از این به بعد با ماشینای عبوری میری و ردی از حرکاتت جا نمی گذاری.
- خب من که نمیدونستم
- بار آخرت باشه زودتر پیاده شو
از همون بیمارستان هم شروع کن، شیفت کاری، مسئول بخش، مسئولیتش، اتاق کار و .. همه رو دربیار بفرست.
تماس که قطع شد اضطرابم بیشتر شد. چیزی نیست اینا رو که همه میدونن ... خودمو آروم کردم😰
از ماشین پیاده شدم، به ریحانه زنگ زدم.
خوشبختانه موقع ناهار رسیدم.
یه ساعتی حداقل وقت دارم. نباید اَمون بدم هم باید کاری کنم که بتونم برم خونه شون هم از کار و بارش بپرسم.
ریحانه اومد دم در دنبالم، با هم رفتیم تو یه اتاق بزرگ ، یه میز بزرگ بود که ۷،۸ نفردور میز نشسته بودن، مشغول خوردن غذا...
ریحانه همون موقع که بهش زنگ زده بودم، فهمید میخوام بیام، واسم غذا گرفته بود، بابا لامصب اینقد خوب نباش😢
تو دلم خیلی ناراحتش بودم. یعنی اگر من اطلاعاتی که اونا میخوان رو بگیرم چی میخواد بشه؟ ممکنه ریحانه ، پدرش رو از دست بده؟؟!!😰
ادامه دارد...
📚رمان اختصاصی کانال حوای آدم
کپی فقط با لینک (فوروارد)
#رمضان
#ماه_رمضان
#بندگی_عارفانه_زندگی_عاشقانه
🍂🍃🍂🍃
💞 دورهمی حــواے آدمی ها 🌱💕
❤️
@havayeadam 💚