🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 متعجب نگاش کردم و بی اختیار نگام به آقا مصطفی افتاد صدام کمی بالا رفته بود. - اونم مثل بقیه، چه فرقی می کنه.‌خودش بیاد کادو بده، چرا ما بریم؟ لبخند مهدی از روی صورتش حذف شد و آنچنان چشم غره ای به من رفت که درجا زهره تَرَک شدم و شک نداشتم بقیه هم متوجه ی نگاه مهدی به من شدن، نگاه از چشم های عصبانیش گرفتم، مادر مهدی لب جوید و در گوش مهدی که عصبی شده بود یه چیزایی گفت. صداش رو شنیدم. - هرچی میگم که گوش نمیدی، اینم از انتخابت همین الان اینطوری روی حرفت حرف می زنه، فردا دیگه می خواد چیکار کنه واویلا. خدا به دادمون برسه. ترسیده بودم، زمزمه های این زن آتیش به پا می کرد می ترسیدم این آتش منو بسوزونه. مهدی سرش رو دوباره نزدیک گوشم آورد. - بیا بریم کادو رو بگیریم. اینبار تحکمی گفت. من سریع اطاعت کردم. می ترسیدم مخالفتم آبروم رو میان آشناهام به باد بده. رفتیم و کادو از مصطفی گرفتیم. برگشتیم احساس کردم عصبانیت مهدی خوابیده، گرچه حرف بدی نزده بودم. خب چی می شد اونم مثل بقیه می آمد و کادوش رومی داد؟ بیخیال شدم. صلاح نبود امروز و امشب رو با افکارم خراب کنم. محضر رو باید خالی می کردیم تا عروس و داماد بعدی عقدشون خونده بشه، مادرم نزدیکمون اومد و شنیدم که رو به مهدی گفت: - پسرم ما میریم خونه. یه ساعت دیگه حرکت می کنیم میریم تالار، تو و حلما برین تو شهر گشتی بزنین و دل و قلوه ای بدین بعدش بیاین. مهدی چشم گفت و بعدش هردو سوار ماشین شدیم. ماشین ها که از کنارمون گذشتن شیشه ی ماشین رو پایین کشیدم که با حرف مهدی شوکه شدم. - بکش بالا اون بی صاحابو. برگشتم و نگاش کردم، این چه طرز برخورد با عروسی بود که تازه عقدش کرده بودن؟ مهدی سرم فریاد کشید. - نفهمیدی چی گفتم؟ کری؟ چشمام هرلحظه از فرط تعجب گشاد و گشادتر می شد. مهدی که دید من فقط نگاهش می کنم عصبی روی شیشه برها کوبید تا شیشه ی سمت من بالا بره. لرزیدم. حیرت زده گفتم: - چرا اینجوری می‌کنی؟ هوا که خوبه. صداش بالا بود. - نه سرده تو داغی نمی فهمی، به چه جراتی رو حرف من حرف می زنی؟ کِیف کردی که تو روی یه مشت آدم منو سکه ی یه پول کردی؟ خوب دونستم که هنوز از اتفاق توی محضر عصبانیه. اما به نظرم بی خود می اومد. - مگه دروغ گفتم؟ با دستش محکم پشت دهانم خوابوند و فریاد زد. - حالیت می کنم.