🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹🌹🌹 🍃🍃🍃🍃 🌹🌹🌹 🍃🍃 🌹 آخر شب بود که با صدای در هال از جا پریدم، فهمیدم‌که‌ مهدی اومده، بلند بلند حرف می زد و می خندید تا منی که از خواب پریده ام صداشو بشنوم. مهدی: تو جون بخواه خانومی، خودم نوکرتم. قلبم مچاله شد. منی که از ترس لحظات دم ظهر دهان بسته بودم، حالا حرفهای عاشقانه ی مهدی رو با قلبی شکسته گوش میدادم و دلم می خواست اون کسی که پشت خطه رو به طناب دار بیاویزم، با شنیدن صدای مهدی که بهارجان رو چاشنی حرفهاش کرده بود، به من حالت تهوع دست داد. دو انگشت اشاره ام و توی گوشهام فرو کردم تا دیگه نشنوم، با خودم گفتم" مهدی من هیچ، حداقل عزت و احترام خاک پدرت و نگه می داشتی، چطور قلبش از غمی که عصر تو چشمانش دیدم پر بود و اینطوری با دختر مردم یا با زن مردم دل و قلوه می داد، با فکر کردن به مورد دوم موهای تنم سیخ شد‌، ترسناک بود که یک نفر، همزمان با دو نفر ارتباط داشته باشه. بی خیال گوشهام، دستانم و به سرم گرفتم و نالیدم" خدایا کمکم کن" اون شب با فکر و خیال های فاسد گذشت؛ تا صبح چندصدبار از خدا درخواست کمک کردم، همین یک مورد توی زندگیم علنی نشده بود؛ اما مهدی با رفتار دیشبش می خواست به من ثابت کنه که دیگه تعهد معنا نداره، اونقدر سر نترسی داشت که حتما توی خونه با حضور من باید به زن یا دختر دیگه ابراز علاقه کنه، انگار دلش می خواست تا می تونه من و بسوزونه و تحقیرم کنه. چون مادر مهدی با مرگ شوهرش تنها شده بود، مهدی بیشتر اوقاتش و اونجا می گذروند. تنهایی مادرش بهانه ی خوبی برای نگهداشتنش توی خونشونبود، مهدی هم که بدش نمی اومد. منتظر بود مادرش ناله و سودا کنخ تا مهدی شب و روزش و به مادرش اختصاص بده. رفت و آمدش به خونه هر روز کمتر از روز قبل می شد، من هرچه بیشتر تو تنهایی غرق می شدم به ارتباط تلفنی اون شب مهدی فکر می کردم، حتما وقتشو با او می گذروند. بعد از دو هفته که من خودم و توی خونه حبس کرده بودم، مهدی اومد، حتی انگیزه ای برای صحبت باهاش نداشتم. سلامی دادم. رو به روم‌نشست، بدون ذره ای دلتنگی برای فرزندمون بعد از دو هفته خونه اومدن، موبایلش و از جیبش بیرون آورد و ثانیه به ثانیه صدای مسیج می اومد. شک به جونم افتاد. هرازگاهی لبخندی کُنج لبش خونه می کرد و من بیشتر می سوختم، حتی نمی تونستم از جام بلند شم و کنارش بشینم و از در صلح و صفا وارد بشم تا ببینم کیه و این همه خودم و اذیت نکنم؛ اما فقط تماشاش کردم. بعد از حدود یک الی یک ساعت و نیم موبایلش و کنار گذاشت. با نگاهی سرد براندازم کرد. - بدون من معلومه خوب می گذره. من که نه خورد و خوراک درستی و نه اعصابم آرومی داشتم که نشونه ای توی چهره ام از شادی یا حال خوب باشه، پس این حرف چه معنی می داد؟ پرسیدم تا بفهمم. - منظورت چیه؟ بلند شد و به سمتم اومد. روی مبل خودم و جمع کردم. - کی برات احتیاجاتو فراهم می کنه که دو هفته منو ندیدی؛ اما جیکت در نیومد؟ معلومه از یه جا تامینی. چون میرغضب بالای سرم ایستاد. خوب یاد گرفته بود که همیشه از این در وارد به، به جای این که من از بی مسئولیتی و کارهاش شکایت کنم؛ او دست پیش گرفت که پس نیفته، لعنت به کسی که مغز مهدی رو با این حرف ها شستشو داده بود.