🔅 ✍ آدم فقیر، دژی است که نمی‌توان فتحش کرد 🔹دو درويش در راهی با هم می‌رفتند. يكی بی‌پول بود و ديگری پنج دينار داشت. 🔸درویش بی‌پول، بی‌باک می‌رفت و به هر جايی که می‌رسيدند، چه ايمن بود و چه ناامن، به آسودگی می‌خوابيد و به چيزی نمی‌انديشيد. 🔹اما ديگری مدام در بيم و هراس بود كه مبادا پنج دينار را از كف بدهد. 🔸بر چاهی رسيدند كه جای دزدان و راهزنان بود. 🔹اولی بی‌پروا دست و روی خود را شست و زير سايه‌ درختی آرميد. 🔸در همين حين متوجه شد که دوستش با خود چه كنم چه كنم می‌كند! 🔹برخاست و از او پرسيد: اين چندين چه كنم برای چيست؟ 🔸گفت: ای جوانمرد! با من پنج دينار است و اينجا ناامن، و من جرات خفتن ندارم. 🔹مرد گفت: اين پنج دينار را به من دِه تا چارهٔ تو كنم. 🔸پس پنج دينار را از وی گرفت و در چاه انداخت و گفت: رَستی از چه كنم چه كنم! ايمن بنشين، ايمن بخسب و ايمن برو، که آدم فقير، دژی‌ست كه نمی‌توان فتحش كرد. 💡در جورینو.، اخبار و سرگرمی را جوری نو ببینید...💯 🔵@BaharestanSalam