#رمان_لطیف
#قسمت_بیست_و_هشتم
درب حیاط را با کلید باز می کنم
و از حیاط
چراغ های روشن پذیرایی
گواه از امدن مهمان ها می کنند
درب خانه را با یاالله باز می کنم
و وارد می شوم .
دختر علی اقا با حوراء مشغول چیدن
سفره هستن
که متوجه ی حضور من می شوند
دختر علی اقا چادرش را سفت تر می کند و سلام می دهد .
جواب سلامش را با سر پایین می دهم
و
به سمت دو پسر کوچک علی اقا
که درکنار محمدحسین روی مبل
نشسته اند می روم
+سلام پهلووانها چطورین؟؟
_سلام آقا امیرعباس تشکر
شما خوب هستین؟
محکم پشت یکی شان می زنم
که با ضربه ی من از جا تکان می خورد
و روبه جلو پرت می شود .
+فدای تو سالار 😂
ان یکی برادرش می خندد و بهم دست می دهد .
رقیه در آشپزخانه مشغول اماده کردن شام است .
+سلام رقیه سادات از طرف مادری
چخبر؟
لبخند می زند و برگ کاهویی به دستم می دهد و می گوید :
_سلام داداش خسته ی کار نباشی .
نزدیک اتاق ها می شوم
تا لباس هایم را عوض کنم .
که صدای بغض آلود خانم ها
از اتاق پدر و مادرم
توجه ام را جلب می کند .
نزدیکتر می شوم
_آخه سرورسادات نمیدونی سخته با دوتا پسر کوچیک
اینها پدر میخوان..
زینب از آب و گل در اومده
ولی اینا تو سن بلوغ ان
باید پدر بالا سرشون باشه
سخته خیلی سخته
+اره عزیزم درک میکنم
_الحمدالله شما امیر عباس رو داری
در نبود حاج آقا عماد
مرد خونه تونه ..
بچه هاتم از آب و گل دراومدن...
+درسته عزیزم ولی بازم من نمیتونم
برای بچه ها یا همون امیرعباس
جای پدر رو پر کنم
ان شاءالله به زودی میان
_ان شاءالله ...
چند روزپیش یکی زنگ زد که بیان
خواستگاری زینب چی بهشون میگفتم
وقتی نمیدونم اصلا جواب علی چیه
گفتم فعلا قصد ازدواج نداره
+خوب کاری کردی تو امر ازدواج بدون
حضور پدرشون نمیشه دخالت کرد
باید مردها خودشون باشن
اونا جنس خودشونو بهتر میشناسن..
وارد اتاق می شوم و تقه ایی به در میزنم
+سلام بر خانم های نگران شوهر😁
فاطمه خانم که سعی در پاک کردن اشک هایش دارد با خنده می گوید :
_سلام پسرم خوبی ؟
+سلامت باشید حاج خانم
والا این شوهرهای شما به درد هیچکی نمیخوره
هرکی ببره زود میاره
والا با این شوهرهاتون
ملت شوهرمی کنن شما هم شوهر کردین
همش نیستن
تازه حالا نگرانشون هم میشین
بیکارین... ولشون کنین
خودشون زود پیداشون میشه
هر دو از خنده روده بر می شوند .
شانه ای بالا می اندازم ومی گویم: + والا
به سمت اتاقم می روم و صدای خنده شان خانه را پر می کند..
نمیدانم چرا
درون دلم
خوشحالم که
خواستگاری دختر علی آقا
(راستی اسمش زینب است)
رد شده
نمیدانم این خوشحالی
به خاطر
حس مسئولیت پذیریم هست
که
در نبود مردها نسبت به اعضاء ی خانواده ها دارم
یا داستان چیز دیگریست .......
#مباهله #روز_مباهله
#این_رمان_مختص_کانال_عاشقانهایباخدا_است💢
#هرگونه_کپی_برداری_شرعاً_حرام_است_و_پیگرد_الهی_دارد‼️‼️
#فدایی_بانو_زینب_جان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
https://eitaa.com/joinchat/1864302729C23f7e5327f