من از سال ها پیش او را می شناسم. پیش از اینکه به پیامبری مبعوث شود. آن وقت ها من چوپان بودم و گوسفندان مردم را به صحرا می بردم‌. او هم گاهی گله ای را به چراگاه می آورد. یک روز که هر دو گوسفندانمان را به صحرا برده بودیم، به او گفتم باید کم کم به فکر چراگاه دیگری باشیم. اینجا دیگر علف چندانی ندارد.... او تپه‌ای را در دوردست ها نشانم داد‌ و گفت: ((پشت آن تپه هم علفزاری هست، اگر می‌خواهی فردا صبح هر دو گله هایمان را به آنجا می ببریم.)) گفتم: ((باشد، پس قرار ما فردا صبح زود بالای همان تپه...)) فردای آن روز، با صدای گوسفندان از خواب بیدار شدم، خورشید بالا آمده بود. یادم آمد که با او قرار داشتم. از جا پریدم ، با عجله آبی به صورتم زدم و گوسفندان را به راه انداختم. با خود گمان می‌کردم دیگر بردن گوسفندان فایده ای نداشته باشد. فکر می کنم گوسفندان او تا حالا دیگر از آن علفزار چیزی بر جای باقی نگذاشته باشند. این حیوانات را هم که نمی توانم گرسنه رها کنم، چاره ای ندارم. هر قدر مانده باشد از هیچ که بهتر است. این ها را با خود گفتم و راه افتادم. وقتی با گوسفندان به بالای تپه رسیدم، از تعجب سر جایم میخکوب شدم! دهانم باز مانده و چشمانم گرد شدند! محمد امین گوسفندانش را همان جا نگه داشته بود و نگذاشته بود وارد علفزار شوند‌. به او گفتم: ((پس چرا آنها را به داخل علفزار نبردی؟)) گفت: *(( قرار ما این بود که با هم برویم و گله هایمان را بچرانیم.))* 🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏🐑🐏 @bandegizendegi