باند پرواز 🕊
#دلنوشته #صبرانه_ای_از_عشق #قسمت_نود_دوم ✍ و اما رازِ اشک در هستی ، همان قلم موی در دستِ چشم‌های
✍سیاوش زحمت زیادی کشیده بود تا بستر آسایش و راحتی یک خانواده تأمين شود،حتی بیشتر این امکانات برای رفاه زن خانه بود و انسانیت او همیشه قابل تحسین بود و از خصوصیات شاخص و برجسته اش بود!کاغذديواريها بانقوش برجسته و بزرگ و کرم قهوه ای بود و رنگ دیوارها استخوانی و قرنيض هاقهوه ای فندقی کار شده بود روشویی وسينک راهم عوض کرده بود آنقدر خرج کرده بود که توی ساختمان باهمه واحدها فرق میکرد،حتی سرویس بهداشتی که درش به داخل باز میشد را تغییرداد تا فضای داخل کوچکترنشود وروشويي کابينتي به راحتی نصب شود!پنجره هارا دوجداره زده بود وبالکن را حفاظ زده بود تا ازبچه ها محافظت شود و دسترسی سارق هم به خانه آسان نباشد! خب شاید رنگ ونقش کاغذ دیواری مورد علاقه من سپیده وآبرنگي بود اما او سلطنتی کارکرده بود و سنگ تمام گذاشته بود،سقف راهم کنف کاری کرده بود وچراغهاي هالوژن نصب کرده بود،خداخيرش دهد. بی چشم داشت سخاوتمند ومهربان بود!سعی کردیم زود برگردیم تا کسی نیامده! بیرون از در ورودی خانه ،همزمان زنی از واحد روبروکه ضربدری واحدمابود،با لبخند به باربد سلام کردو داشت مرا برانداز ميکرد!حس زنانه هردوی ما تحریک شده بود و انرژی بدی به من منتقل شد!باربد با لبخند وباخونسردي وحسي که میدانست ناراحتم کرده،در آسانسور را باز کرد و مرا همراهی کرد!سکوت تلخی کردم!چرا بعدهرشادي باید حالم گرفته ميشد؟!سعي کردم بدبین نشوم ورابطه را خراب نکنم! باربد مرا رساند ورفت!نيما از کسی که مواد میخرید،به باربد آشنایی داد،سامان خانواده ی خلافی داشت!آنها پدر وپسرو دختر اهل فروش و مصرف بودند!نامحسوس دوربین نصب کرده بودند و آمار کوچه وخیابان را داشتند که پلیس و مأمور و ناشناس را  دريابند،حالا رفت وآمد شبانه با سامان دل آشوب دیگری شده بود و از ترس خوابم نميبرد تا بیاید،اذان صبح که میشد باربد بی حال وبی رمق به خانه می آمد ونميدانستم چه بر او گذشته!روزها می خوابید ویا اصلانميخوابيد وفقط مصرف میکرد!حالات عجیبی داشت بخاطراینکه بایک چيزجديدتري شروع کرده بود زرورق های زیادی میخرید فويل های آلومینیومی که برای پخت غذادرفرمصرف میشد،داخل ورق فويل می ریخت وزیر آن شعله می گرفت ودود میکرد!نامش خاک بود از خانواده ی ه.ر.و.ئ.ن که نابغه ای بود برای خودش!وحشتناک بود و داشتم لحظه به لحظه ميمردم وزنده ميشدم!چقدرحال خرابی داشتم و دلم میخواست سامان رابکشم!خوب میدانستم کار اوست وبا پولی که باربد دارد میخواهد اجناس خودش را آب کند و پول بزرگی به جیب بزند!به خیالش باربد مایه دار بالاشهري بود که طعمه اش شده بود!باید به مامان راضیه می گفتم چه خبرشده!او وقتی فهمید فقط دادوقيل راه انداخت اما کاررابدتر کرد و لج اورابيشتر!به بهار گفتم که این کار باربد خطرناک است واو بازبان خوش جلو آمد اما درظاهرقبول ودر پنهان عمل خودش بود!دیگر هرشب باید پشت پنجره خیابان را نظاره گر میشدم و خبری از آمدن اونبودتا نزدیک صبح!نميدانيد چقدرآن لحظات سخت می گذشت و دلهره داشت!باید بازهم کاری میکردم وگرنه نابود ميشديم،با مهربانی با او پیش رفتم اجازه دادم همینجا پیش خودم مصرف کند ودیگر جایی نبود من اهل ترس نبودم اما وانمود کردم شبها میترسم و از ترس پشت در می نشینم،دروغ نبود می ترسیدم اما ازجان وآبرویش،نميخوابيدم چون نمی دانستم چه بلائی دارد سرمان می آيد!اوقبول کرد ولی باشرايط خاص که از فکر و درک تان شايدخارج باشد.. ادامه دارد... ❌کپی به هیچ وجه جایز نیست