"هوالقوی"
🇵🇸🧕🏼پرچم مادر🧕🏼🇵🇸
زن ها با چادر نمازهایی که مقنعه آن تا زانو و دامنش تا پاهای پر از خاک و خونشان کشیده شده است قرآن می خوانند. انفجار، شیشه های مدرسه را خورد می کند. نور موبایل ها در دود گم می شود. صدای ممتد جیغ، پرده های گوش را می لرزاند. بچه ها نیمکت شکسته ای را تخت کرده، یکی از پسرها را در آن خوابانده بالای سرشان گرفته شهید بازی می کردند، حالا می نشینند و دست هایشان را سپر شهید و خودشان می کنند.
خانم ها کنار زن با هر بمبارانی الله اکبر می گویند و با هر صدای جیغش، بلند صلوات می فرستند تا نجابت زن را حفظ کنند.
بالاخره صبر زن میوه می دهد.
صدای گریه نوزاد و بوی گوشت و باروت و دود به هم می پیچد.
مادر قرآن چسبانده به سینه اش را بالا می آورد روی لب های لرزان و بی رمقش می گذارد:
_حَمداً لله، شکراً للّه.
خنده چشمانش بین لرز و عرق صورتش برق می زند.
پدر تا صدای هلهله و دعای خانم ها را می شنود پشت پرده خاکی اتاق که جای در نشسته است سجده می کند. اشک از گوشه چشمانش روی رد خون زمین می افتد. رد خونی که وقتی دنبالش کنی کمی آن طرف تر کنج حیاط می رسی به پیکرهای زخمی و تکه تکه، زن و مرد، کوچک و بزرگ.
مرد خیالش از همسر و فرزند نورسش راحت می شود، به سمت خانه های ویران که هنوز هم ریشه در خاک زیتون دارند می دود. مردم آجرها را کنار می زنند. دست دخترکی که انگشتش را دور عروسکش گره زده از لای خرابه ها بیرون مانده تکان آرامی می خورد. مادری با پر شالش خاک و خون را از چهره پسر مو فرفری اش پاک می کند. پدری گوشت و پوست دست آویزان بچه یک ساله اش را بغل گرفته با ملافه ای که از بین خرابه ها بیرون کشیده می بندد.
مرد کمک می کند مجروح ها را به گوشه ای می کشند و شهدا را به اردوگاه مدرسه می آورند.
هنوز هم صدای تیر و ترکش از دور می رسد. گرد و غبار کمی می نشیند.
پدر با دست هایی خونین و لباسی خاکی تر از قبل بر می گردد. بالای سر زن می نشیند پیشانی اش را می بوسد. انگشت های مشت شده سلمای کوچولو را در دست می گیرد.
زن همسایه نان شیرینی ای که برای عروسی شب قبل پسرش پخته تعارف می کند. چشم مادر به پرچم فلسطین که با شیشه های پنجره پایین آمده می افتد. به رنج بلند می شود. خم می شود، درد زیر شکمش چنگ می اندازد. صورتش را جمع می کند.
همسایه دستش را بلند می کند:
_چه کار میکنی یوما؟
پرچم را بلند می کند می تکاند. چوبی از تکه های شکسته میز معلم بر می دارد، پرچم را به آن گره می دهد:
_می خوام برم سری به شهدای توی حیاط بزنم.
چادر نمازش را که حالا لباس جنگ زن های فلسطینی شده جلو می کشد. سلما را در چفیه فلسطینی می پیچد. با یک دست او را بغل می گیرد و با دست دیگر پرچم را بلند می کند.
بالای سر کفن هایی که از خون گرم شهدا قرمزند می رود. پرچم را وسط شهدا کنار شاخه زیتونی در زمین می کارد. بچه را روی دست می گیرد رو به خانواده ها بلند می خواند:
_ وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ.
#معصومه_حسین_زاده
#رویداد_روایت_مادران_مقاومت
#آثار_تولیدی_شماره_5
#غزه_بی_مادر_نیست
🦋 به
#بانوی_آب بپیوندید:
https://eitaa.com/banooyeab