eitaa logo
بانوی آب
5.2هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
2.6هزار ویدیو
165 فایل
به آینده امیدواریم! 🦋 آینده بهشتی، در گرو مجاهدت شبانه روزی است مادرانه این جهاد را زیبا کنیم؛ مادرها انسان سازند... تبادل و تبلیغات انجام نمی شود. @bdayyani
مشاهده در ایتا
دانلود
از سالنِ رای گیری بیرون آمدیم. حیاطِ مسجد را با پرچم‌های سفید و قرمزِ لبنان، تزیین کرده بودند. زن‌ها و مردها در صف‌های طولانی منتظر بودند تا به حزب و دسته‌ی خودشان رای بدهند. اُم سعید به سمت ما آمد. با اَخمی که کرده بود، چروک‌هایِ پیشانی‌اَش بیشتر خودنمایی می‌کرد. سرش را نزدیک یومّاه آورد و رو به مردم سینه‌ صاف و بلند گفت: "نمی‌دونم چه جوری دلش میاد رای بده به حزب‌الله، وقتی بچش به خاطر اونا کشته شده، عاطفه ندارن که" دندان‌هایَ‌م را روی هم فِشردم و نفسم را چندین بار با فشار از بینی بیرون دادم. قدمی جلو گذاشتم:"شما حق ندارید......." یومّاه دستم را کشید و نگذاشت جمله‌اَم را ادامه دهم. رو کرد به اُم سعید: "اُم سعید! یادته اسرائیل تا پشت در خونت جلو اومده بود. سعید رو برای اینکه کشته نشه چند ماه نمی‌گذاشتی بره بیرون؟ حسن نصرالله بود که با حرفاش به ما عزت داد و گفت شما می‌تونید با اونا بجنگید. اسلحه‌هایی که چند سال لابه لایِ پتوهای توی گنجه قایم کرده بودیم رو بیرون آوردیم و به پسرهامون دادیم." پیرمرد با دشداشه بلند عربی و عقالی که روی سرش انداخته بود، جواب یومّاه را داد: "اُم حارث،فکر می‌کردم پسرت کشته شه، درس عبرت می‌شه برات" یومّاه، در ختم حارث هم آرام ترین فرد بود. با لب‌هایی خندان و چفیه‌ی روشن. رو به مرد کرد: "ابوصَمد! اسرائیل با تفرقه می‌تونه، خاکِ لبنان رو بگیره، مثلِ فلسطین که اِشغالش کرده، اگر هفت تا پسر دیگم داشتم، فدایِ حزب‌الله لبنان و عِزتش می‌کردم." پیرمرد، آبِ دهانش را با عصبانیت روی زمین ریخت و رفت. صدایِ پِچ پِچ از همه جای محلِ رای‌گیری بلند شد. یومّاه بدونِ اینکه نگاهی به کسی کند، به سمتِ درِ مسجد رفت. کنارِ پوستری ایستاد که جمله‌ی حسن نصرالله روی آن نوشته بود: "رمز پیروزیِ مقاومت، اتحاد است." دست‌هایَ‌ش را مُشت کرد و بالا برد:" پسرم، فِدَاللُبنان، حارِثم، فِدَالحَسن‌نصرالله"
"هوالمستعان" امام برای بعضی ظهور کرده دانه انار را در دهان محمد مهدی فشار می دهم، قرمزی اش روی شال کرم رنگم می پاشد. یاد شتک خون مادران بر صورت طفلان بی گناه فلسطین می افتم. شیرینی هندوانه در کامم تلخ است. آش داغ ترخینه در دهانم ماسیده است. باید بغض حبس شده در گلویم را چاره ای کنم تا سهم عزیزانم از یلدا را به جانشان دلنشین کنم. به بهانه شیر دادن چند دقیقه ای طبقه بالای خانه برادرم خلوت می کنم. لامپ اتاق را خاموش می گذارم. غصه ام را با امام زمان شریک می شوم. نذر می کنم حضرت این چند صباح متعفن دنیا را بر ما ببخشد، من سفره یلدا در مسجد الاقصی پهن کنم. برایشان انار گل کنم. هندوانه قاچ کنم. لبخندی به شیرینی لبو بر لب هایشان بنشانم. درد غزه را در اتاق بالا می تکانم از پله ها پایین می روم. محمد مهدی را به پسرهای خواهرم می سپارم، با روی گشاده به آشپزخانه می روم. تصویر نگاه پر امید بچه های فلسطینی در خیالم پرسه می زند. "آن لبخند های شیرین بر ویرانه های زندگی از کجا آمده است؟" معادلاتم به هم ریخته است. ظرف های تلنبار شده شام را در یک سینک ظرفشویی می گذارم. راه دستم باز می شود. من اسکاج می کشم خواهرم می شوید. زن داداش لا به لای افکارم راه به راه می گوید بیایید بشینید. کم کم فکرم مثل آشپزخانه آرام می گیرد. "آن ها منتظر منجی نیستند تا زندگی شان را سر و سامان دهد. آن ها خود، کار و بار امام را بر دوش می گیرند و برکت این مبارزه شیرینی رضایت را به جانشان می نشاند." چادر کرم رنگم را از روی کابینت بر می دارم سر می کنم. روی مبل سفید راحتی کنار مادرم می نشینم. حرف بین خانم ها و آقایان گل انداخته است. گوشه بحث ازدواج و فرزندآوری را می گیرم. از شیرینی های پسرم می گویم. هنوز تعریف هایم تمام نشده که می بینم محمد مهدی دارد ظرف های مسی و بلورهای تزئینی سبز روی میز را روی پارکت پذیرایی قل می دهد. نگرانم وسایل نوعروس را خراب کند. هی روی مبل می نشانمش میوه در دهانش می چپانم، هی به جای قبلی در می رود. یلدا تمام می شود. به خانه بر می گردیم. محمد مهدی را آرام روی تخت چوبی زیر پنجره می گذارم. همسرم سرش را روی بالشت نگذاشته خوابش سنگین می شود. اتاق از سکوت لبریز است. خستگی در تنم ولو می شود. اما خواب به حوالی چشم هایم نمی آید. زور شوفاژ به سرمایی که از پنجره های پذیرایی و دو تا اتاق می آید نمی رسد. پاهایم را زیر پتو می برم. "نمی دانم دعا کنم بر زمین یخ خیابان های فلسطین باران نبارد یا ببارد تا آبی بر لب های خشکشان بچکد." محمد مهدی غلتی می زند، پایش را زیر پتو می گذارم. "آیا مادری هست که بچه های سرمازده را در آغوشش گرم کند؟" انگشت گرم محمد مهدی را می بوسم. دوباره امید چشم هایشان جلوی نظرم می آید. فلسطین با دست های خالی و سنگی بی جان، غبار ظلم را در دنیا کنار زده است. خونشان چنان در جهان جوشیده که رویای نیل تا فرات، کابوس اسرائیل شده است. این همه از کجا آمده؟ حتم دارم امام زمان در قلبشان ظهور کرده است. آن ها واژه مضطر را زندگی کرده اند. از همه چیز و همه کس بریده اند و فقط به امام زمان امید بسته اند. مگر می شود امام، منتظر را دست خالی رها کند؟ ساعت به اذان صبح نزدیک می شود. وضو می گیرم. صورتم را که مسح می کنم، چهره خونین و کبود زن های غزه را جای خود در آینه می بینم. پای سجاده می نشیم. چادر نماز را دور انگشتم می پیچم. بغضم اشک می شود. شاید فلسفه نرسیدن های ما به اجابت همین باشد، نه مضطر شده ایم، نه تنها پناهمان امام شده است. آن قدر امید های قلابی در دلمان کاشته ایم که مثل خانه عنکبوت بی بن و ریشه شده ایم. ما اندر خم انتظاری بی ایمان و یقینیم. ظهور، همان که ما بعیدش می دانیم آن ها قریبش می دانند. به نصر من الله و فتح قریب ایمانی قلبی دارند. صدای موذن قلبم را به مسجد می کشاند. سوییچ را بر می دارم می روم. دلم پر می کشد برای نماز جماعت مسجدالاقصی. بعد از نماز دعای عهد را می خوانم. تشنه بیعتی هستم از جنس وفاداری آزادگان جهان. بیعتی که با مال و جان و خون پایش را امضا کنم. عهد می بندم دیگر دنبال نتیجه پر زرق و برق از فعالیت هایم نباشم. من سستی نکنم و خدا از من کمم را زیاد بپذیرد. به خانه بر می گردم. قرآن خاک گرفته را از کشوی میز تلویزیونی در می آورم. از امروز به نیت ظهور منجی عالم هر صبح را با قرائت و معنی قرآن شروع می کنم. لامپ راهرو را خاموش می کنم. چشم هایم را می بندم به امید طلوع ظهورش در غروب این جمعه. 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
"هوالقوی" 🇵🇸🧕🏼پرچم مادر🧕🏼🇵🇸 زن ها با چادر نمازهایی که مقنعه آن تا زانو و دامنش تا پاهای پر از خاک و خونشان کشیده شده است قرآن می خوانند. انفجار، شیشه های مدرسه را خورد می کند. نور موبایل ها در دود گم می شود. صدای ممتد جیغ، پرده های گوش را می لرزاند. بچه ها نیمکت شکسته ای را تخت کرده، یکی از پسرها را در آن خوابانده بالای سرشان گرفته شهید بازی می کردند، حالا می نشینند و دست هایشان را سپر شهید و خودشان می کنند. خانم ها کنار زن با هر بمبارانی الله اکبر می گویند و با هر صدای جیغش، بلند صلوات می فرستند تا نجابت زن را حفظ کنند. بالاخره صبر زن میوه می دهد. صدای گریه نوزاد و بوی گوشت و باروت و دود به هم می پیچد. مادر قرآن چسبانده به سینه اش را بالا می آورد روی لب های لرزان و بی رمقش می گذارد: _حَمداً لله، شکراً للّه. خنده چشمانش بین لرز و عرق صورتش برق می زند. پدر تا صدای هلهله و دعای خانم ها را می شنود پشت پرده خاکی اتاق که جای در نشسته است سجده می کند. اشک از گوشه چشمانش روی رد خون زمین می افتد. رد خونی که وقتی دنبالش کنی کمی آن طرف تر کنج حیاط می رسی به پیکرهای زخمی و تکه تکه، زن و مرد، کوچک و بزرگ. مرد خیالش از همسر و فرزند نورسش راحت می شود، به سمت خانه های ویران که هنوز هم ریشه در خاک زیتون دارند می دود. مردم آجرها را کنار می زنند. دست دخترکی که انگشتش را دور عروسکش گره زده از لای خرابه ها بیرون مانده تکان آرامی می خورد. مادری با پر شالش خاک و خون را از چهره پسر مو فرفری اش پاک می کند. پدری گوشت و پوست دست آویزان بچه یک ساله اش را بغل گرفته با ملافه ای که از بین خرابه ها بیرون کشیده می بندد. مرد کمک می کند مجروح ها را به گوشه ای می کشند و شهدا را به اردوگاه مدرسه می آورند. هنوز هم صدای تیر و ترکش از دور می رسد. گرد و غبار کمی می نشیند. پدر با دست هایی خونین و لباسی خاکی تر از قبل بر می گردد. بالای سر زن می نشیند پیشانی اش را می بوسد. انگشت های مشت شده سلمای کوچولو را در دست می گیرد. زن همسایه نان شیرینی ای که برای عروسی شب قبل پسرش پخته تعارف می کند. چشم مادر به پرچم فلسطین که با شیشه های پنجره پایین آمده می افتد. به رنج بلند می شود. خم می شود، درد زیر شکمش چنگ می اندازد. صورتش را جمع می کند. همسایه دستش را بلند می کند: _چه کار میکنی یوما؟ پرچم را بلند می کند می تکاند. چوبی از تکه های شکسته میز معلم بر می دارد، پرچم را به آن گره می دهد: _می خوام برم سری به شهدای توی حیاط بزنم. چادر نمازش را که حالا لباس جنگ زن های فلسطینی شده جلو می کشد. سلما را در چفیه فلسطینی می پیچد. با یک دست او را بغل می گیرد و با دست دیگر پرچم را بلند می کند. بالای سر کفن هایی که از خون گرم شهدا قرمزند می رود. پرچم را وسط شهدا کنار شاخه زیتونی در زمین می کارد. بچه را روی دست می گیرد رو به خانواده ها بلند می خواند: _ وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنْفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ. 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
🇵🇸باز هم دخترک بهانه پدرش را گرفته است. عادت داشت هر روز بعد از ظهر موهای طلایی اش را شانه بزند. لباس هایش را مرتب کند. پشت پنجره منتظر پدرش بنشیند. اما حالا... بعد از ظهر ها دیوانه وار دور خودش میچرخد. اسباب بازی هایش را روی زمین می ریزد و حوصله بازی ندارد. با خواهر و برادرهایش سر ناسازگاری دارد. گاهی گوشه ای می نشیند و بغض می کند. مادر او را میبیند. بغضش را به سختی فرو میبرد. اسما را صدا می زند، بیا مادر کمکم کن تا خمیر ها را برای نان چانه کنیم. اسما با اینکه چهار سال بیشتر ندارد، این کار را خوب یاد گرفته است. حالا نوبت مادر است. باید تنور را روشن کند. تا حالا اینکار را نکرده. می گوید زشت است، چقدر از همسایه ها نان بگیریم. باید خودمان دست به کار بشویم. مادر خمیر های چانه شده را با وردنه باز میکند و با مهارتی خاص روی دستان کشیده اش می‌چرخاند. به اسما می گوید این کار را از مادرم یاد گرفته ام. میدانم تو هم میتوانی. بیا این یکی را امتحان کن. اسما با دستان کوچکش وردنه را روی خمیر قِل می دهد. آنطور که باید صاف نشده. مادر با لبخندی می گوید برای اولین بار خیلی عالی است. بیا باهم خمیر را در تنور بگذاریم. آتش تنور زیاد است. حرارتش صورت لطیف مادر را سرخ کرده است. اسما از اینکه به تنور نزدیک بشود، میترسد. مادر کمکش میکند. «یک، دو، سه... آفرین. موفق شدی.» اسما می گوید کاشکی بابا بود و میدید که چه نانی پخته ام. مادر صورتش را می‌بوسد و میگوید بابا هنوز هم ما را میبیند.‌ صدای زنگ در می آید. ضربان قلب مادر تندتر می شود. با صدای لرزان به اسما می گوید در را باز کن. اسما خوشحال می شود و به سمت حیاط می دود. در را باز می کند. منتظر پدرش است. با دیدن زن همسایه و بچه هایش کمی جا می خورد. اما سریع فراموش میکند. در حیاط با بچه های همسایه مشغول بازی می شود. بوی نان همه جا را پر کرده است. زن همسایه به کمک مادر می رود. مادر از دیدنش خوشحال می شود. کمی آرام میگیرد. از کمک او استقبال می کند. کمی درد و دل میکند. می گوید از وقتی ابومحمد شهید شده، اسما آرام و قرار ندارد. همینطور که چندتا از نان های آماده را لای دستمال میگذارد و به همسایه می دهد، در گوشش می گوید: حال و روز من هم بهتر از اسما نیست. زن همسایه بغلش می کند. کمی شانه هایش را می مالد و با او همدردی میکند. مادران به سمت حیاط می روند. بچه ها بی توجه به صدای بمباران دور هم جمع شده اند و شعر می خوانند. مادر می گوید: دخترم امروز بزرگ شده و در نان پختن کمک بزرگی به من کرده است. اسما سریع به سمت آشپزخانه می رود. نانی را که پخته برای دوستانش می آورد. همه اسما را تشویق می کنند و دور هم نان میخورند. لبخند رضایت روی لب های اسما می نشیند. 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
🧕هدی مقلد معلم است. خواهر چند شهید که از جبهه مقاومت لبنان آسمانی شده‌اند. کلمه‌هایش را مثل مروارید توی نخ روایت می‌اندازم تا برای خودم تسبیح مقاومت درست کنم. می‌گوید قبل از این اهالی لبنان باور داشتند اسراییل سوزن است و ما چشم، و چشم جلوی سوزن تاب مقاومت ندارد. سالها از جنگ سی‌وسه روزه در ۱۹۸۲و سقوط دومین پایتخت عربی گذشته و امروز از لابه‌لای شاخه‌های بلوط کودکانی رشد کرده‌اند که درخت حماس را تناور می‌خواهند. هدی مقلد از انتخابات مجلس لبنان هم خاطره می‌گوید وقتی برای حفظ وحدت به کسانی رای داده که باعث شهادت برادرانش شده‌اند...فقط برای حفظ وحدت و ریشه‌دار شدن درخت مقاومت 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
9.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇵🇸روایت، رخدادی است که در جهان واقع رخداده است و مادران و دختران ایرانی عزم شان را جزم کرده اند تا مهمترین رخداد جهان «مقاومت» را روایت کنند. 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
🧕 سوزن پر از منجوق را توی پارچه سفید حریر فرو می‌کند و کوک‌های نامرئی را روی لباس مرتب می‌کند. هیاهوی تالار عروسی در ذهنش اکو می‌شود. داماد زیرچشمی لباس دکلته را برانداز می‌کند: _کاش می‌شد لباس عروست‌رو یک کم پوشیده‌تر انتخاب می‌کردی! تور شیفون را با اکراه روی دوش می‌اندازد، از داماد روبرمی‌گرداند و با چند نفر از دوستان دانشگاه سلفی می‌گیرد. مهمان‌هایی که با وسواس دعوت شده‌اند، دوربین تلفن‌های همراه را زوم کرده‌اند روی چهره و لباسش! سوزن را دوباره از پولک نقره‌ای پر می‌کند،لبخند رضایت روی لب‌هایش می‌نشیند. راضی از این که زمان برای خرید پارچه لباس عروس، هدر نرفته است. یاد حرف و حدیث‌های خانواده داماد می‌افتد. روز خرید عقد حتی برای جزیی‌ترین چیزها هم نظر داده بودند. خوب شد با پیشنهاد خرید لباس آماده دمده عروس، با خواهر داماد مخالفت کرد. سوزن توی انگشتش فرو می‌رود.انگشت را بین لب‌ها می‌گذارد. لحظه‌ای تردید می‌کند. سراغ گوشی تلفن همراه می‌رود. پولک‌های لباس،نقره‌ای بود یا هفت‌رنگ؟!گالری را دنبال طرح لباس زیرورو می‌کند. این‌بار صفحه‌ای که لباس را آنجا دیده، با دقت بیشتری نگاه می‌کند. فیلم را عقب و جلو می‌برد. هشتک التطریز را تایپ می‌کند.ذره‌بین می‌چرخد فیلم بارگذاری می‌شود. دوربین کنار خرابه‌های شهر غزه، سفره عقد ساده‌ای را در قاب گرفته است. عروس جوان فلسطینی،درست زیر آسمانی که از غرش پرواز کرکس‌های اسراییلی پر شده،خندان و بیخیال کنار داماد نشسته است. مهمان‌ها اندکند. داماد خانواده‌اش را همین چند روز پیش در موشک‌باران ارتش اسراییل از دست داده است. نور،درخشش پولک‌های روی التطریز را چند برابر کرده است.دوربین،چهره بسته عروس و داماد را در قاب می‌گیرد.داماد سینه صاف می‌کند و با صدای قدرتمندی می‌گوید: «مارا می‌کشند،زندگی می‌کنیم. می‌کشند خانواده تشکیل می‌دهیم.می‌کشند بچه‌دار می‌شویم». عروس در قابی از حریر سفید،محجوبانه لبخند می‌زند: «اسراییل می‌خواهد زندگی را تعطیل کند.ما تشکیل خانواده می‌دهیم تا زندگی ادامه پیدا کند.غزه و فلسطین زنده است تا وقتی ما زنده باشیم». به خودش می‌آید.با سوزنی پر از پولک،مدت‌هاست به لباس سفید عروسی خیره شده است. زندگی کردن در همسایگی مرگ،می‌تواند به ازدواج معنای تازه‌تری بدهد. زندگی جریان دارد.چه زیر آسمانی از موشک یا زیر آسمان پر ستاره، چه در میانه هیاهوی هزار مهمان چه در غربت و حزن مرگ بستگان از حاشیه باید به متن برگردد.اصالت با معنای زندگی است. لباس عروس اینبار با دو آستین در نگاهش زیباتر شده است. لباس پر طرح و نقش زنان فلسطین که نماد فرهنگی‌شان نیز هست https://ble.ir/motherofresistance 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
🇵🇸تولد در حصار ،مرگ زیر آوار دومین ماهی کوچولوی زندگی به زودی از تُنگ تنگ دلش پا می‌گذارد به دنیا و با یک گریه از ته دل،لبخند را به لبهایش سنجاق می‌کند. ساک بیمارستان از لباس و پوشک و پتوی بچه پر شده،شیرینی خرما،عطر دمنوش زعفران و داغی فلاسک آب جوش را با تمام وجود احساس می‌کند. بعد از نه‌ماه رفت‌وآمد به مطب، خانم دکتر آخرین سفارش‌ها را کرده و برگه معرفی به بهترین بیمارستان شهر را صادر کرده است. فقط مانده موعد انقباض سخت،که از راه برسد، پشت سرش چهار درد خودش را برساند و مسافر به مقصد برسد. شب آخری خوابش نمی‌برد. حس می‌کند حنجره‌ای غمگین، توی دلش در دستگاه شور آواز می‌خواند. می‌نشیند و به سختی پهلو به پهلو می‌شود. به گوشی پناه می‌برد. توی فضای مجازی،بدن نازک نوزادی خاک‌آلود روی دستان پدری گریان لق می‌زند. شیشه‌های کوچک در تاریکی بیمارستان غزه، تابوت کودکان نارس شده است. حس ویار دوباره سراغش می‌آید. دلش آشوب می‌شود.ماهی کوچولو خودش را جمع می‌کند: «نگران نباش مامان!چیزی نیست قربونت برم» به سختی بلند می‌شود و خودش را به دخترک که در خواب ناز فرو رفته می‌رساند. بوسه داغ را می‌نشاند روی گونه‌اش. هواپیمایی در انتهای آسمان،مسافرانش را به مقصدی نامعلوم می‌رساند. در ذهنش می‌گذرد.همین حالا چند بمب خوشه‌ای آسمان غزه را روشن کرده؟چند مادر آرزوی بوسیدن و بوییدن بچه‌هایشان را با خود به بهشت می‌برند؟ امشب چند نوزاد در حصار متولد می‌شوند و قبل از پایان اولین گریه، زیرآوار دفن می‌شوند؟ بزرگ‌ترین زندان‌روباز دنیا امشب میزبان چند نوزاد از بهشت است؟ به خودش قول می‌دهد اگر یک دعای مستجاب مزد روزهای مادرانگی‌اش باشد آن را خرج نابودی اهریمن کودک‌خوار کند. https://ble.ir/motherofresistance
🇵🇸آدمیزاد را که ول کنی حرف می‌زند از آب و هوا و زمین و خانه و خاک. من را هم ول کنی همین طور حرف میزنم. قبل‌ترها که سر دماغ بودم بیشتر، این روزها کمتر. مثل بارانی می شدم، که یهو می گرفت و رها نمی کرد، حرف میزدم و حرف میزدم. از خانه مان در قدس می گفتم ، کلیدش را هم نشان می دادم که همیشه توی گردن مادرم بود. مثل حرزی امین، با نخ حریر که گویا ارزش مندترین شی در دنیاست. هی پرچانگی می‌کردم تا مادرم وبچه ها خسته می شدند. گفتم باران. دیدی باران که می بارد همه فرار می کنند تا پناه بگیرند؟ مخصوصا وقتی رگبار میزند، وقتی صاعقه هم همراهش باشد که چه بدتر. ازآدم ها گرفته تا حیوانات، همه و همه دنبال جان پناه می گردنند. همه به جز گل ها، گل ها و درختان، درختان زیتون. من هم زمانی عاشق باران بودم مثل مادرم.. مثل پدرم.. مثل گل ها.. یادتان هست روزی برایتان گل می‌فرستادیم؟ شهر من، بهترین گل ها را داشت. سبزشان می کردیم، قلمه میزدیم، باران به کمک مان می آمد. خاک قوت مان میداد. مادرم تک تکشان را می بویید و برایتان بهترین هایش را سوا می‌کرد. گل ها را که می چید، می گفت: احتمالا این را می دهد به معشوق چشم آبی اش، که از او دل چرکین نباشد. این یکی را می دهد به مادرش، که دیر به دیر به او سر می زند. این یکی را می دهد به پدرش که چین های پیشانی اش را برای لحظه ایی کوتاه هم که شده، باز کند. کاش هیچ کدام را سر مزار عزیزش نگذارد. اصلا این یکی که قشنگ تر است باشد برای عروسی اش. مادرم برای گل ها مادری می کرد و هر کدام را با آرزوی قشگی برای‌تان می فرستاد. شاید خیال می‌کردید گل ها را یک زن مو بلوند هلندی با ظرافت برایتان چیده.. از کجا می دانستید گل ها را مادرم چیده.. زنی که چشمانی شبیه زمرد داشت، جسمی سال زده ولی روحی جوان داشت، اگر حرف می زد، صدایش یحتمل برایتان پرز آشنایی داشت، مثل صدای تمام مادران. مادرم معتقد بود، گل وطن است و وطن گل. همه ی گل ها را به عشق وطن دوست داشت. با آن ها عروج می کرد، از سیم خادرا ها می گذشت. او عصمت وطن بود. باران را دوست داشت. بارانی رگباری با قطرات آب. نه بارانی خشمگین با گلوله‌های سرخ..بعد از باران گلوله ها، در سرزمین من چیزهای زیادی عوض شدند ما دیگر بذری در خاک نمی کاریم.. عزیزانمان را می گذاریم .. پدرمان، مادرمان، بچه هایمان، سال ها بعد سبز می شوند، جوانه هایشان از دل خاک بیرون می زند. رده چهارم صادر کننده گل درجهان، باشد ارزانی خودتان. روزگاری ما به شما گل هایمان را می دادیم، عشق می دادیم شماچه کردید؟ برایمان گلوله فرستادید.. در سرزمین من دیگر گلی وجود ندارد... https://ble.ir/motherofresistance 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
🇵🇸 نوبت من بود شب پیش مادرجون باشم. از وقتی مشکل ریه پیدا کرده‌بود، شبها تنهایش نمی‌گذاشتیم. ازتوی آشپزخانه بیرون آمد. با واکر چرخدار، داشت برایم چای می‌آورد. بلند شدم و سینی را گرفتم. کمک کردم بنشیند:«آخه دورت بگردم، خودم می‌آوردم دیگه.» دست لرزان و چروکیده اش را روی دستم گذاشت:« دیگه یه چایی که می‌تونم بیارم عزیز دلم.» خم شدم ودستش را بوسیدم. همیشه برایم سوال بود، این همه آرامش و اعتماد به نفس را از کجا آورده؟ رد نگاهش را گرفتم. عکس رضا را تماشا می‌کرد. بی هوا پرسیدم:« مادرجون، تا حالا شده از اینکه به داداش اجازه دادی بره جبهه پشیمون بشی؟» طوری غضب آلود نگاهم کرد که پشتم تیر کشید:« انسان هیچ وقت از باور و اعتقادش پشیمون نمی‌شه» استکان چای را برداشتم ومحو تصویر رضا شدم. نوجوانی بود که هنوز پشت لبش کامل سبز نشده بود. با لباس رزم و کلاه‌خود، یک قطار فشنگ هم دورش پیچیده بود. داشت می‌خندید. خیلی دوست داشتم، می توانستم ازش سوال کنم، چه طور توی هفده سالگی به این نتیجه رسید که باید مثل مردهای جا افتاده، برود جنگ؟ صدای تلویزیون بلند شد. ازفکر درآمدم. وقت اخبار دیدن مادرجون بود. بعد از طوفان الاقصی بیشترخبرها درباره فلسطین بود. حمله‌های وحشیانه اسرائیل و مقاومت مردمش. سینی را برداشتم که ببرم.گفت سمعکش را می‌خواهد. می‌خواست با تمام توجه و دقت اخبار را دنبال کند. سمعک را گذاشت و خیره شد به تصویر تلویزیون. من هم به مادرجون. توی تمام خطوط صورتش و موهای مثل برفش رد سالها رنج و تلاش و مبارزه دیده می‌شد. از همان وقتی که با رضای شش ماهه شبها تظاهرات می‌رفت تا وقتی توی مسجد محل تدارکات جبهه را سر و سامان می‌داد، تا آن عیدی که پیکرتک پسرش را آوردند. من کوچک بودم، ولی خوب یادم مانده، گریه نکرد. ضجه نزد. بر عکس همه را آرام می‌کرد و مرتب سفارش می‌کرد، کاری نکنیم دشمن شاد شود. مادرجون آن روز در نظرم مثل کوه بود. انگار دماوند است که ریشه در خاک و سر بر آسمان دارد. اما چه طور؟ پشت این صلابت چه بود که نمی‌گذاشت خم به ابرو بیاورد. به گمان من نسل مادران شهدا دیگرتمام شدند. یعنی امروز اینچنین صبری پیدا نمی‌شود. همین طور که داشت تلویزیون نگاه می‌کرد، قطرات اشک از گوشه چشمش سرخورد و روی روسری اش افتاد.حواسم را جمع کردم تا ببینم، چه چیزی اشکش را درآورده؟ یک پیرزن بود، هم سن و سال خودش. کنار یک جنازه کفن پیچ راه می‌رفت. با صلابت، محکم. به عربی چیزهایی می‌گفت. توی صدایش ضعف و سستی نبود. رجز می‌خواند و حرکت می‌کرد. دقت کردم، جنازه پسرش بود. من را یاد روز تشییع رضا انداخت. این پیرزن، چقدر شبیه مادرجون بود. جملاتش بوی پیروزی می‌داد، بوی اقتدار. انگار نه انگار که عزیز از دست داده. رو به دوربین می‌گفت:« فداء للفلسطین، فداء للمقاومة» به سختی با کمک واکر بلند شد. پرسیدم:« کجا مادرجون؟» « برم تسبیحم رو بیارم. برا پیروزی رزمنده‌های اسلام ختم صلوات بگیرم.» به قدم‌هایش نگاه کردم. دیگر نمی‌لرزید. محکم قدم برمی‌داشت. برایش« لا حول و لا قوة» خواندم. دیگر مطمئن شده بودم، مادران شهدا تمام نمی‌شوند. وقتی هم که آتش به پا می‌کنند، نسلی جدید مثل ققنوس از دل آتش سربلند می‌کند. https://ble.ir/motherofresistance 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
گفتم برم بیرون؟ میدونستم میگه نه! اما چیکارش میشه کرد؟! عشقه دیگه... در اتاق را بسته بودم و موبایل به دست، خبرهارو که میخوندم آتیش عشق بیشتر فوران میکرد! بی قرار بودم مثل قلب زمین که بی قرار بود! صدای در حیاط را که شنیدم، مطمئن شدم مادرم رفت غذای کبوترها را خیس کند که فرداصبح بتونند چیزی بخورند. میدونستم به عادت همیشگی، دیگه الان پدرم خواب رفته. خواهرمم طبقه پایین خواب بود. ازاونجایی هم که گوشی همسرم در دسترس نبود، مطمئن شدم من اینجا بیدارم و اون توی خونه خودمون از خستگی تدریس و کاررسانه ای، خوابش برده. تصمیم سختی بود! از ذهنم گذشت که اگه الان تسلیم اجازه دادن و ندادن بقیه بشم، چندسال دیگه جواب بچه هام رو چی بدم؟ آره خب؛ موقع هایی تو هستی و مسئولیتی که در قبال سرنوشت جهان داری! توی عمرم، نصفه شب تنهایی بیرون نرفته بودم! اما دیدم موقعیت مناسبه. یاد حدیث آقاامام علی علیه السلام افتادم که می گفتند: اگر از کاری ترسیدی، خودت را در آن بیانداز. دلم را زده بودم به دریا و روی نقشه مقصد را انتخاب کرده بودم.نگران بودم تا راننده ای درخواستم را قبول کند، مادرم بیاید داخل خانه. ارام و بیصدا، حاضرشدم. اسنپ رسیده بود. در خانه را آرام بستم و رفتم داخل کوچه. دعای مسافرت را خواندم و سوار ماشین شدم. فکرمیکردم هنوز داخل خیابون صفائیه مردم باشند، اما کسی نبود. چاره ای نداشتم، مقصد را همانجا زده بودم. بسم الله گفتم و خیابان تاریک و خلوت صفاییه را سعی کردم طوری قدم بزنم که کسی فکرنکند میترسم! سرم را صاف کردم و رویم را گرفته بودم و ختم امن یجیب را میخواندم برای پروانه ها! توی راه فکرکردم دنیا به کجا کشیده که من ترسو، من که از بچگی بهم گفتند سرشب خانه باش، الان وسط این خیابان تاریک و خلوتم؟! از خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها خواستم کمک ام کنند. رسیدم به حرم، صدای قطعنامه خوانی را می شنیدم، دلم آرام گرفت! وقتی با جمعیت روبرو شدم، دیدم فقط من نبودم که اینقدر دلم بی قرار بود؛ بلکه آتش به دل مردان و زنان افتاده بود! خواننده بعد از خواندن قطعنامه، شعاردادن را شروع کرد. شعار «حیدر، حیدر» حرارت غیرت مردان و اشک های زنان را به رجز تبدیل میکرد! تجمع نصف شبی مردم که تمام شد، مانده بودم تنهایی برگردم به خانه یا در حرم خانم فاطمه معصومه سلام الله علیها، شب را سرکنم؟! تصمیمم را گرفتم! آنها در آرامش نبودند و من هم آرامش را نمیخواستم! با همان کاپشن و چادر، شب را صبح کردم. هی دراز میکشیدم که خوابم ببرد اما نمیشد؛ چشمان بهت زده آن پسربچه، خواب را به اشک های ممتد تبدیل کرده بود. یک جایی دیگه گفتم بسه دختر! دشمن همین اشکهایت را میخواهد. شروع کردم به نوشتن حماسه مقاومت... صبح که بیدار شدم، ادم های زیادی را دیدم که مثل من نصف شبی آمده بودن برای محکومیت بزرگترین جنایت آن شب جهان! دیگر خیالم راحت بود اگر در بیمارستان المعمدانی نبودم که آبی به دست پروانه ها بدهم یا مرهمی بر زخم هایشان بذارم، خشمم را فریاد زده بودم. خیالم راحت بود که همه هل من مبارز طلبیدیم! آره! باید موقعهایی پایت را از عادت ها فراتربذاری و کاری انجام دهی! آره! یه تصمیم تو برای عشقت حتی اگه آرمان آزادی فلسطین باشد؛ میتواند صدای بی رسانه ترین مردم دنیا یعنی مردم غزه باشد! https://ble.ir/motherofresistance 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab
هوالجبار 🇵🇸مادر مقاومت پشت در شیشه ای حیاط بیمارستان، جمعیت مثل جواهری گرانقدر دوره اش کرده اند. خبر را که می شنود صورت بلورین قاب شده در روسری سفیدش می شکفد. بغضش خنده می شود. دو انگشتش را به نشانه پیروزی بالا می آورد: _ ابراهیم نمرده است، بلکه امروز صدها ابراهیم در این جا حضور دارند. كلكم أولادي.. كلكم إبراهيم همه شما فرزندان من هستید. همه شما ابراهیم هستید. و بعد دستش را جلوی لبخند کشیده اش می گیرد، هلهله می کند و كِل بلندی می کشد: _إبراهيم انتصر والحمد لله رب العالمین، ابراهیم پیروز شد. خدا رو شکر می کنیم. آقایان گردن می کشند تا از بین حلقه خانم ها صحبت های مادر را دقیق تر بشنوند. حتی مردها هم مشق شهامت از روی این زن می نویسند. از دامان مقاومتی مادرانه، پسری ۱۸ ساله قیام می کند. لقب شیر نابلس را به او می دهند و فرمانده گردان های الاقصی می شود خار چشم صهیونیست. هنوز پای عمرش به دهه سوم زندگی نرسیده شهد شهادت به جانش می نشیند. این عاقبت بخیری مدیون مادری قهرمان است که هنوز سپیدی پنجاه سالگی به موهایش ننشسته است. روز تشییع جنازه فرا می رسد. مادر از میان موج جمعیت خود را به پسر می رساند. وصیت ابراهیم را قبل از گفتن، خودش انجام می دهد. با یک دست تنفنگش را می گیرد و با دست دیگر زیر تابوت را. لبخندی که خوشحالی چشم هایش را دو چندان می کند آخرین پیام پسرش را می خواند: "من به شما وصیت می کنم هیچ کس اسلحه اش را زمین نگذارد." تمام فلسطین ابراهیم می شود. دختران و زنان عرب به رسمی قدیمی به خانه مادر شهید می روند. جوانان یک صدا شعار می دهند: _ يا أم الشهيد نيالك يا ليت أمي بدالك، ای مادر شهید! خوش به حالت، ای کاش مادرانمان به جای تو بودند. مادر با چفیه ای بر دوش و گردنبندی از عکس ابراهیم، دست ها را روی سینه فشار می دهد، انگار شهیدش را در آغوش می گیرد، مقابل دوربین ها از پسرکی می گوید که گریه کرده و گفته است: "وقتی بزرگ بشم اسم پسرم رو ابراهیم می ذارم. منو ابوابراهیم صدا بزنید." مادر ابراهیم نابلسی هیمنه اسرائیل را در هم می شکند، درست مثل ساره مادر ابراهیم بت شکن. گیریم ابراهیم را شهید کردند با بت شکن های جان گرفته از خون او چه می کنند؟! تاریخ شهادت: ۹آگوست ۲۰۲۲ (۱۸ مرداد ۱۴۰۱) https://ble.ir/motherofresistance 🦋 به بپیوندید: https://eitaa.com/banooyeab