چقدر از شهاب‌الدین خاطره داشت. خاطرات پیش چشمش صف کشیدند. اشک می‌ریخت و تعریف می‌کرد... چقدر مردم‌دار بود! چقدر به فکر مردم و همسایه‌ها بود! لقمه‌ای که می‌دانست همسایه‌اش ندارد از گلویش پایین نمی‌رفت... همین چند ماه پیش، اوایل بهار، میوه خریده بودم و در ظرفی برای آقا بردم. گفتم: «آقا، بفرمایید نوبرانه.» آقا نگاهی به ظرف انداخت و گفت: «چه زود فصل میوه رسید!» گفتم: «چون نوبر است، یک مقدار گران‌تر خریده‌ام.» آقا بشقاب را به دستم داد و گفت: «برو پس بده. تا وقتی همهٔ مردم نتوانند بخرند، برای خانهٔ من هم نوبرانه نخر.» 📚 از کتاب «شهاب دین» برش‌هایی از زندگانی آیت‌الله سید شهاب‌الدین مرعشی نجفی ص ۶۳ @banovan_urmia