🌹 🌹 توی همین صداها و بازی ها، صدای پسرها می آمد که میگفتند: پسرا شیرن مثل شمشیرن دخترا موشن مثل خرگوشن هیچ چیز نمی توانست بیشتر از این به من زور و قدرت بدهد. با سرعت شروع کردم به دویدن آب تند و به آن بزرگی برایم کوچک شده بود اما هر چه نزدیک تر میشدم بزرگ و بزرگ تر می شد. پاهای کودکانه ام قدرت پریدن نداشتند اما برای اینکه به صفر سیاه و جعفر دماغ که دخترها را مسخره میکردند ثابت کنم میتونم به جای پریدن به پرواز درآمدم و در همان حال صدای جلنگه ای به گوشم رسید که مرا به یاد مادرم و ننه بندانداز و در قفل شده انداخت سراسیمه برگشتم. وقتی به در خانه رسیدم مادرم و همسایه ها و ننه بندانداز هنوز بودند. به در اتاق که رسیدم محض دلخوشی جیب هایم را گشتم خیلی دلم میخواست کلید توی جیبم باشد اما جیبم خالی بود صدای مادرم را می شنیدم که با عصبانیت فریاد میزد مصی کجایی؟ اگه دستم بهت برسه در رو باز کن کجا رفته بودی؟ دو ساعته همه رو کاشتی ،اینجا مردم کار و زندگی دارن. نمی توانستم بگویم چه شده و کلید کجاست. بازی های شاهانه کار دستم داده بود. تنها چیزی که میتونستم به مادرم بگم این بود که بروم کلید را بیاورم. شتابان برگشتم سراغ کلید را از آب تند و گرفتم. دلم میخواست بلند بلند گریه کنم اما پسرها هنوز داشتند بازی می کردند. نمی خواستم جلوی آنها کم بیاورم من با بغضی که فرو می خوردم سعی می کردم خودم را آرام نشان دهم. دوباره برگشتم پشت در علاوه بر مادرم صدای همسایه ها هم درآمده بود. ننه بندانداز هم سخت نیازمند دست به آب شده بود. تنها چیزی که می به من کمک کند این بود که شروع کنم به بلند بلند گریه کردن با گریه و زاری گفتم کلید را گم کرده ام. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄