🌹 🌹 آقا با تعجب گفت تو اینجا چه کار میکنی؟ برای چی اینجایی؟ کریم چطور تو رو رها کرده؟ چطور تو رو رها کرده؟ کی اومدی؟ چند روزه اینجایی؟ الان کجایی؟ چنان پشت سر هم سؤال میکرد که فرصت نمی کردم به او جواب بدهم. با شرمندگی او را نگاه کردم وقتی برایش توضیح دادم طی این مدت چه کارهایی در مسجد انجام داده ام خوشحال شد. قرار شد او بیرون از خانه با کیسه های شنی سنگری بسازد. از من خواست هر شب بدون استثناء تحت هر شرایطی به خانه بیایم من هم قول دادم شب ها برای استراحت به خانه برگردم. حالا دو تا قول داده بودم؛ یکی به سلمان و دیگری به آقا آذوقه هایی را که از همسایه ها گرفته بودم کیسه کیسه در چند نوبت به مسجد رساندم. دو شب بعد طبق وعده ای که به آقا داده بودم به خانه رفتم، آقا سنگر کوچک و جمع وجوری سر کوچه ساخته بود که با دیدن آن یاد قبرهایی می افتادم که برای مراقبه و غلبه بر ترس از مرگ در آنها می خوابیدیم. کف سنگر یک پتو و یک بالش کوچولو انداخته بود یک توری هم به عنوان سقف سنگر کار گذاشته بود که پشه و مارمولک و جانوران موذی نتوانند وارد آن شوند. با دیدن این همه ذوق و سلیقه لبخندی زدم و گفتم: آقا اینکه سنگر نیست. این مثل تخت ملکه هاست. بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت مگه تو چی از یه ملکه کمتر داری تو هم ملکه ی بابایی دیگه! هیچ گاه آن چهره ی مهربان و دوست داشتنی با آن دست های بزرگ و پینه بسته از کار و رنج که آن شب به روی سرم کشید از خاطرم نمی رود. آن دستهای مهربان و دوست داشتنی را از صمیم قلب بوسیدم. ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┅┄┄ 🧕@banovanebeheshti ┄┄┅┅•➰🍃🌸🍃➰•┅┄┄