فصل یازدهم🌹 🍃برگ سی ام متوجه آستین بالا رفته و سفیدی دستش شد.با افسوس سرتکان داد. مشت های گره کرده اش را روی پا کوبید. با لکنت و صدایی خش دار گفت:《خیلی بی احتیاطی کردم. دلم می خواست کمی تفریح کنم،ولی این کار به قیمت جانم تمام شد. 》داشتم می رفتم که دوباره سرگیجه بگیرم و حالم مثل روزهای قبل،خراب شود. اینجا چه خبر است؟تو کی هستی؟ برخاستم و به طرف در رفتم تا امینه را خبر کنم. جوهر،روی زانو به طرفم آمد. با ناله گفت:《رحم کنید!امینه می گفت شما جوان مهربانی هستید. 》 پشت در متوقف شدم. هم چنان که روی زانو ایستاده بود گفت:《نام من هلال است‌.》می بینید که کرولال نیستم. نامزد امینه ام. حاکم می خواست امینه را به پسر وزیر بدهد. من هم پسر وزیر را کشتم و خودم را به این شکل درآوردم. امینه شایع کرد که هلال،شبانه‌ از گذرگاه مخفی زیر دارالحکومه فرار کرده.》 پرسیدم:《اگر پسر وزیر کشته شده،چرا مردم حلّه خبر ندارند؟》 حاکم ترجیح داد که وزیر از کشته شدن پسرش باخبر نشود. شبانه او را دفن کردند و سرزبان ها انداختند که پسر وزیر از ترس ازدواج با امینه،به همراه من،شبانه از راه نقب فرار کرده. امینه که زیبا و مهربان است. ترس از ازدواج با او یعنی چه؟به ظاهرش نگاه نکنید. تا به حال دوتا از خواستگار هایش را با رها کردن افعی در خوابگاه شان کشته.شاید سرنوشت من هم همین باشد!امینه قسم می خورد که من با دیگران فرق دارم و دوستم دارد. به حرف زن ها نباید اطمینان کرد. می بینید که زیبا نیستم. آه!اگر مثل شما زیبا بودم،دیگر هیچ غمی نداشتم! راست می گفت. زیبا نبود. ناگهان درِ اتاق باز شد. گروهی از زنان،هیاهوکنان به داخل هجوم آوردند. نزدیک بود بی هوش شوم. چشمانم از وحشت،دو دو زد. مادر قنواء و خواهرانش میان آنها بودند. پشت سرشان مرد چاق و اخمویی وارد وارد شد. زنان خدمتکار تعظیم کردند. لابد او مرجان صغیر بود. امینه با تشتی که آفتابه ای نقره ایدر آن بود،گوشه ای ایستاد. با نگرانی به هلال خیره شد. حاکم پوزخندی به جواهرات روی طاقچه نگاه کرد. به طرفم آمد. سلام کردم. جوابم را نداد. نگاهش را به سمت هلال چرخاند. امینه بسیار وفادار است،اما نسبت به ما. او به ما خبر داد که تو چگونه خود را به شکل برده ای سیاه درآورده ای و نام جوهر را بر خود گذاشته ای. هلال با ناله به امینه گفت:《چطور توانستی این کار را با من بکنی؟》امینه با بی تفاوتی شانه بالا انداخت. با اشاره حاکم،امینه،تشت را جلوی هلال گذاشت. دست و روی خود را بشوی تا همه،بار دیگر،قیافه زشت و بد فرجام تو را ببینیم. امینه با ابریق آب ریخت و هلال دست و روی خود راشست. عجیب بود که امینه نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. حق را به هلال دادم. ذره ای وفاداری در وجود امینه نبود. شاید داشت از آن صحنه لذت می برد. زن ها هم لبخند و خنده خود را پشت دستمال های ابریشمی پنهان می کردند. حاکم فریاد زد:《ساکت!》 ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7