فصل یازدهم🌹 🍃برگ سی ودوم نتوانستم لبخند بزنم. هنوز از وحشت،زانوهایم می لرزید.از آن همه هوش و شیطنتی که در قنواء بود،مبهوت مانده بودم. حاکم برخاست و به من نزدیک شد. در اطرافم چرخی زد. خوب وراندازم کرد. به نشانه رضایت،سر تکان داد. زن ها ایستادند و دورم حلقه زدند. حاکم حلقه زن ها را شکافت و به طرف در حرکت کرد ‌. حکومت کار سختی است. احساس و عاطفه در آن جایی ندارد. این نمایش کوچک،باعث تفریحم شد. امیدوارم امروز چیزی خاطرم را مکدّر نکند! حاکم بیرون رفت و در را پشت سرش بست. زن ها پس از چند دقیقه،به همراه همسر حاکم و خواهران قنواء که هنوز می خندیدند و ادای او را در می آوردند،رفتند. قنواء روی سکو نشست و دست ها را به پشت تکیه داد. خسته شده بود. امینه مشغول مرتب کردن اتاق شد. بلاتکلیف ایستاده بودم. بهتر است بروم. به اندازه کافی باعث سرگرمی تان شدم. از این نمایش خوشت نیامد؟ به اشاره قنواء امینه رفت جلوی در ایستاد و دست ها را در هم انداخت. از پنجره بیرون را نگاه کردم. همیشه دوست داشتم دارالحکومه را ببینم. امروز به اندازه کافی دیدم. برای هفت جدم بس است. این جشنی به افتخار تو بود،وگرنه ما برای هر کسی اینقدر خود را به زحمت نمی اندازیم. نمی خواهم با من بازی کنید. خمیازه ای کشید و به خودش کش و قوس داد. گاهی کمی تفریح لازم است ‌تو با تفریح و سرگرمی مخالفی؟مرا آورده اید برای تفریح؟ به خاطر تو،امروز بعد از نماز نخوابیدم و ترتیب این نمایش را دادم. سعی کن قدران باشی! من یک زرگرم،نه یک دلقک! به هرحال،حق الزحمه ات محفوظ است. به چنین پولی نیاز ندارم. ایستاد و به من نزدیک شد. انگار هنوز بازی ادامه داشت. به بهای جواهراتی که از مغازه ابونعیم خریدیم چی؟ متوجه نمی شوم. فکر کردی برای چه به مغازه شما آمدیم و آنقدر خرید کردیم؟ آمد کنارم ایستاد و به دور دست چشم دوخت. من یک بازی را شروع کرده ام که باید تمام کنم،وگرنه ابونعیمِ بیچاره به این سادگی ها نمی تواند بابت جنسی که فروخته،پولی دریافت کند. حق دارم بدانم این بازی چیست. به تو مربوط نیست. نمی خواهم در این بازی،قربانی ام کنید. تو برای این نقش،انتخاب شدی. صدمه‌ای نمی بینی. نقشم چیست؟ کسی که من به او علاقه دارم. بیشتر از این توضیح نمی دهم. رفت سرجایش نشست و به امینه اشاره کرد کنار برود. این ریحانه دیگر کیست؟ یادم آمد که از او حرف زده بودم. کسی است که به او علاقه دارم. همین. به هیچ سؤال دیگری هم درباره اش جواب نمی دهم. لحظه ای در سکوت گذشت. امینه جواهرات را آهسته و بی صدا به صندوقچه برمی گرداند. قنواء پرسید:《شما که گوشواره زیاد دارید،چرا یکی به او نمی دهید؟هر چند وقتی عروسی کردید،او صاحب بهترین جواهرات می شود. راستی چرا جوان زیبا و ثروتمندی مثل تو،به یک دختر فقیر و گلیم باف،علاقمند شده؟چرا عروسی نکرده اید؟ نگاهم به پُل بود. بین من و ریحانه،رودخانه ای بزرگ فاصله بود،بی آنکه پُلی وجود داشته باشد تا از آن بگذریم و به هم برسیم. او هرگز حاضر به زندگی با من نخواهد شد. شوخی میکنی،شاید ابونعیم راضی به این وصلت نیست. هرچه باشد تو جوان متشخصی،و او دخترکی فقیر. ❤️ بانوی تراز👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7