🌹دخیل عشق
🍃برگ ۴۳
لبهای عمران با دیدن کفن از هم باز میشود و با شوخی میگوید:《 حالا اندازهی من هستش یا اینکه کوچیکه.》 _حسابی تو حرم تبرکش کردم. پیغامتونم به سید رضا رسوندم... فکر میکنین کی رو اونجا دیدم؟
_من که نبودم .ملک الموتم که دیگه کارشو تموم کرده و رفته.
_ پدر رضا رو دیدم.
عمران با تعجب نگاه میکند و میپرسد:《 جدی ؟مطمئنی خودش بود ؟یه بار که دایی سید تلفن کرده بود؛گفت پیرمرد چند بار سکته کرده و زبونش گرفته.》
_پس خودش بود. گفتم چرا اصلاً حرفی نزد. میخوام فردا نامهش رو ببرم هتلش.
حوریه به کارت هتلی که پیرمرد به دستش داده بود نگاه میکند و عمران سری تکان میدهد.
_ دایی سید، وقتی اومده بود اینجا. گفتم بالاخره باباش رو بخشیده. کاش رضا او را هم میبخشید. چقدر از خودش بدش میآمد؛ میخواست با رضا به همهی خواستههایش برسد.میخواست رضا حتی شده یک روز هم مرد زندگی او میشد تا کسی نمیگفت چرا ازدواج نمیکند. نمیگفت خیالاتی شده و هنوز منتظر یکی از مردان جنگ نشسته است که بخواهد به پای او پیر شود.
پدر رضا پیر شده است؛ پیرتر از آنچه باید باشد.لکههای تیره رنگی روی سر بیمو و صورتش جا خشک کردهاند. خطهای عمیق روی گونهاش تا نزدیک گوشهایش کشیده شده است. گوشهایی که میشنود؛ اما زبان یارای پاسخ ندارد. پیرمرد با انگشتان لرزانش تای کاغذ را لمس میکند. چشمهایش میبیند و نمیبیند؛ خط رضا را میشناسد؛ و پردهی اشک چشمانش پاره میشود. نگاهش را به حوریه میدوزد. عمق چشمانش پُر از اندوه است ؛پُر از حسرت، پُر از... نامه را به دختر میدهد و در عمق چشمان سیاه او چشم میدوزد.
دختر برای دومین بار نامه را میخواند، پیرمرد به مبلهای لابی هتل تکیه میدهدو هق هق میکند. زن و مردی که پشت پیشخوان پذیرش ایستادهاند با هم پچ پچ میکنند. حوریه بلند میشود و سعی میکند، لیوان آب روی میز را به پیرمرد بخوراند؛همانطور که وقتی رضا حالش بد میشد،به او
آب میداد. آب فقط لبهای مرد را خیس میکند. میخواهد چیزی بگوید، اما صداهای نامفهومی از دهانش خارج میشود.حوریه اوج ناتوانی و پشیمانی را در تمام وجود پیرمرد میبیند، حتی اگر پشیمانی پشت پیراهن ابریشمی اش پنهان شده باشد. پیرمرد دستی تکان میدهد و یکی از خدمتکارهای هتل که دارد گلهای تازه روی میزهامیگذارد؛ آنقدر سرش را برای او خم میکند که چانهاش به پاپیون قرمز گردنش میخورد.
مرد که با سینی طلایی قوری و فنجانهای چایی برمیگردد؛ حوریه هنوز دارد خط به خط و کلمه به کلمه، حرف را به هم پیوند میدهد و شمرده شمرده از زبان رضا سخن میگوید.
سخنی که بیش از بخشش دیگران ،طلب برخی از پدر مادری است که به خاطر او و خواستههایش، خواستههای دل همدیگر را فراموش کرده بودند. صدای خِرخِری از گلوی پیرمرد بیرون میآید. دلش میخواهد فریاد بکشد. دلش میخواهد مثل همان وقتها که سر رضا و مادرش داد میکشید؛ فریاد بکشد که رضا به جای جبهه رفتن، باید در بهترین دانشگاههای دنیا درس بخواند.
دیگر از فنجانها بخاری بلند نمیشود چشمهی اشک پیرمرد خشک شده است؛ که حوریه به ساعت آونگدار لابی نگاه میکند. مردان مرکز حتماً صبحانهشان را تمام کردهاند؛ اما او هنوز آنجا نشسته است و برای چندمین بار نامه را میخواند و مرد تک تک حروف را زیر زبانش مزه مزه میکند. دختر مقنعه ی سبزش را صاف میکند و میخواهد برود؛که جوانی با تیشرتی مارکدار و شلوار جین آبی اش که گوشه گوشهاش چاک چاک است؛ از آسانسور بیرون میآید. اطرافش را نگاه میکند و با چشمانی خواب آلود به طرف پذیرش میرود تا میآید دهان باز کند؛ پیرمرد را در میان پردههای اطلس آبی لابی میبیند. زنی که پشتش به اوست، دارد چادرش را مرتب میکند که جوان به کنارش میرسد و با نگاهی که از آن خشم میبارد،بالای سر آنها میایستد.
_همینطور بیخبر اومدی پایین، نمیگی نگرانت میشم.
بعد تیرهای خشم نگاهش با شدت بیشتری به سر و صورت حوریه پرتاب میشود.
_ قرار نیست دست از سر پدر من برداری؟ این کاغذها چیه؟ حقه بازی جدیده؟ نکنه این خان داداش ما وصیت کرده اموالش به تو برسه؟ شایدم ...
جوان چشمانش را ریز میکند و مینشیند .
_شایدم تریپ دلسوزی اومدی وصیغه ش شدی تا اموالش رو بالا بکشی.
حوریه سریعتر از آنی که خودش فکرش را بکند؛ کیفش را از روی میز مرمر میکشه و برمیخیزد.
_ من دیگه اینجا کاری ندارم.
دو قدم برنداشته است، که برمیگردد. پیرمرد دوباره اشکش جاری شده است و دنبال عصایش میگردد. حوریه سرش را به طرف جوان میگیرد.
_ کاش... کاش شما هم یکم، فقط یکم شبیه سید رضا بودین و ...
حوریه میرود؛ حوریه با تمام حقارتی که جوان روی دوش او گذاشته است، میرود. دلش گرفته؛ اما خوشحال است که دیگر مدیون رضا نیست و یکی از خواستههای او را برآورده کرده است.