🍃 داستانک در اصفهان مسجد بزرگی می‌ساختند. ساخت مسجد تمام شده بود و معمار و کارگرها جمع شده بودند و آخرین خرده‌کاری‌ها را انجام می‌دادند. پیرزنی از آنجا رد می‌شد، وقتی مسجد را دید به یکی از کارگرها گفت: فکر کنم این یکی مناره کمی کج است! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت: چوب بیاورید! چند کارگر هم بیایند! چوب را به مناره تکیه بدهید، فشار بدهید، فشااااررر…!!! و مدام از پیرزن می‌پرسید: مادر، درست شد؟! مدتی طول کشید تا پیرزن گفت: بله! درست شد! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت… کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار پرسیدند! معمار گفت: اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می‌کرد و شایعه پا می‌گرفت، این مناره تا ابد کج می‌ماند… این است که گفتم بهتر است در همین ابتدا جلوی کجی نگاه‌ها را بگیرم!“🌸🍃 https://eitaa.com/joinchat/2831876278C612c30e6a7