بࢪادر شهیدم ابࢪاهیم ھــادۍ
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 #رمان_تلالو_ابراهیم #کپی‌فقط‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌مجاز‌است! پارت شصت و یک - هانیه :
🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🌸🍃 🌸 ! پارت شصت و دو - هانیه : سوار ماشین شدیم ، مامان حورا من و سید و خانواده اش را برای شام دعوت کرده بود قرار بود دیگه به عمو و مامان جون هم قضیه را رسمی اعلام بکنند🚶‍♀ سکوت داخل ماشین بود محمد سکوت شکست و گفت : میدونستی ما همیشه دهه کرامت میریم مشهد؟ چون مشهد دنیا اومدم مامانم نذر کرده دهه کرامت بریم مشهد اونجا شیرینی پخش بکنیم امسال توهم باهامون میای 🌿 هانیه : دهه کرامت چیست ؟ محمد بدون تمسخر جواب داد(اصلا چه معنی میده زن و شوهر همدیگه مسخره بکنن !) : از تولد حضرت معصومه خواهر امام رضا تا تولد امام رضا ده روز فاصله است به این ده روز میگن دهه کرامت💐 هانیه : چقدر جالب .. من تاحالا مشهد نرفتم 🚶‍♀ سید : خیلی ها تاحالا مشهد نرفتن ولی خب امام رضا مهمان نوازه اگه کسی نتونه بره پیش امام رضا وخیلی دلش بخواد امام رضا میاد پیشش🌻 هانیه با تعجب پرسیدم: از کجا میدونی امام رضا میاد پیشش سید گفت : چون این آقا خیلی مهربونه نمیزاره توی دل کسی آب تکون بخوره♥️🌱 ویا چون دل به دل راه داره ! راستی هانیه پارسا و باباش بازجویی شدن و پرونده براشون تشکیل دادیم چند وقت دیگه دادگاه تشکیل میشه و خسارت پرداخت میکنن هانیه ‌: جــدی؟ خداروشکر که حل شد 🚶‍♀ تا وقتی برسیم خونه داشتیم از زمان دادگاه پارسا و باباش و جاهایی که قراره سفر بکنیم حرف میزدیم خیلی راحت شده بودم خوبه که الان به هم محرم هستیم وقتی رسیدیم خونه مامان حورا و مامان سید وخواهرشوهرگرامی داشتند باهم حرف میزدن ولی باباعلی داخل خانه نبود سید رفت نشست من هم رفتم داخل اتاق که تعویض لباس بکنم در زدن و مامان با نگرانی اومد داخل… ---- - چیشده مامان؟ + هانیه بابات زنگ زد به عمو سیاوشت گفت هانیه دادیم شوهر و اینا بیایید امشب شام خونه ما عموت گوشی قطع کرد علی هم رفت خونشون که از دلشون دربیاره و راهیشون کنه اینجا - خدا کنه چیزی نشه، بیا مامان بریم بیرون زشته مهمون ها تنها بمونن باباهم یکم دیگه میاد ! --- - پدر هانیه ( علی) : زنگ زدم به برادرم و گفتم هانیه را شوهر دادیم امشب بیایید خانواده داماد هم تشرف میارند اولش فکـر کرد شوخی میکنم اما بعدش خیلی ناراحت شد که چرا دیر بهش اطلاع دادیم برای همین قطع کرد برای اینکه از دلش دربیارم با ماشین سمت خانه داداشم رفتم در خانه اشون صبر کردم یکی دو بار زنگ زدم در را باز نکردند … یک بار دیگه زنگ زدم در با یک تیک کوتاهی باز شد توی آسانسور به این فکر میکردم که چجوری باید شروع بکنم؟ و چجوری راضیـش بکنم؟ آسانسور طبقه مورد نظر ایستاد و من خارج شدم دو تا تقه ریز به در ورودی زدم 🚶‍♂ نیلی دختر داداشم در و برایم باز کرد 🌱 رفتم داخل نشستم همه ساکت بودند زن داداش برایمان چایی آورد ، سیاوش هم اصلا حرف نمیزد پیش قدم شدم و گفتم : چند وقت پیش که هانیه اومده بود خونه شما که به نیلی سر بزنه در خونه امونو زدن دیدیم که یک خانوم چادری اومد داخل گفتم شاید از معلم های هانیه است نشستن یکم حال و احوال پرسی کردن و چایو میوه براشون آوردیم… خانومه یکم سکوت کرد و بعد گفت که برای امر خیر مزاحم شده گفت که یه پسری دارم به اسم محمد 👀 کارمند دولته و وضع مالیش خوبه فرزند خلفیـه و از این چیزا وقتی عکسش و نشونم داد بگو کی بود همون پسره که اومد داخل اتاق صاحب پرونده و بهش گفت حواسش باشه مامان اون بود دیگه چند جلسه اومدن و رفتن پسره سیده و خیلی مذهبی وقتی دیدم هانیه هم تغییر کرده قبول کردم سرمو انداختم پایین و گفتم پسر شهیده! وفتی فهمیدم مخالفت کردم با این وصلت ولی به قول همین محمد من قراره هانیه را بدم به اون نه به خانواده و باباش🚶‍♂ دلم نیومد مانع ازدواج بشم میخواستم ادامه بدم که سیاوس وسط حرفم پرید و گفت : میفهمی چی داری میگی علی؟؟؟ بچه اتو میخوای بدی دست این جماعت امل افراطی !؟ دیگه چی؟ همین هم مونده که هم سیده و هم پسر شهید گور بابای سید و شهید بدبختتون میکنن بیا از فردا دستور میده پارتی نگیرید اونجا نرید اینو نخورید چرا محدود میکنی دخترت!؟ هانیه فردا دیوونه میشه با این مرده ها حرف بزنه پسر شهید پسر شهید شهید کیلو چند؟؟ شهید خوشی دخترت تضمین میکنه ؟ آره علی؟ ادامه حتما خوانده شود❗️ نویسنده✍: