رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙 ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •─── بی خیال روی صندلی گردونم نشستم و پاهای بلندم رو روی هم انداختم. از توی مانیتور به روشنا نگاه میکردم که چطور با جدیت مشغول کار بود. قبلا فکر میکردم دختر یکی یدونه ی گرشا لوس و افاده ای باشه اما برخلاف تصورم یه دختر سخت‌کوش و قوی بود. موقع کار هم با کسی حرف نمیزد. شوخی و حرکات جلف برای جلب توجه پسرا هم ازش ندیده بودم. سنگین و متین رفتار میکرد. درست مثل مادرش. من اون زن رو خوب می‌شناختم. ظهر که شد همکارا یکی یکی رفتن برای ناهار و فقط روشنا مونده بود با پولاد جواهری که مدیر اون بخش و مسئول مستقیم پروژه بود. میخواستم مانیتور رو خاموش کنم و سفارش ناهار بدم اما متوجه نگاه پولاد به روشنا شدم. روشنا مشغول کار بود و متوجه پولاد نمیشد. اما من مرد بودم و نگاه هم جنس خودم رو خوب می‌شناختم. چند ثانیه ای این پا و اون پا کرد و بالاخره جلو رفت و کنار میز روشنا که وایساد لبخندی زد و گفت: -خسته نباشید خانوم روشنا سرش رو بلند کرد و با دیدن پولاد لبخند کوچیکی زد و جواب داد: -ممنون شما هم خسته نباشید -دیدم برای ناهار نرفتی گفتم اگه مشکلی نداره ناهار و سفارش بدم تو دفتر با هم بخوریم روشنا که معذب بود خواست چیزی بگه که پولاد گفت: -دعوتم و رد کنید قلبم میشکنه شما که نمیخواید مسئول شکستن قلب یه جوون بشید؟ روشنا از خوشمزه بازی پولاد توی گلو خندید و پولاد همينو به منزله ی جواب مثبت گرفت و گفت: -الان زنگ میزنم ناهار و بیارن ───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──