رمان سوگلی ارباب⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──
#پارت_
روشنا با حالت ترسیده ای سرش رو بالا اورد و من با دیدن اون چشمای به خون نشسته اخم کردم.
حتی نوک دماغش هم سرخ شده بود.
شبیه گیلاس وسط بستنی خوشگل و خوشمزه به نظر میرسید.
همون طورکه پرونده رو میبست به ارومی گفت:
-ببخشید استاد
تکرار نمیشه
معلوم بود توی اون چند ساعت چقدر به خودش فشار آورده.
سرم رو به علامت خوبه تکون دادم و برگه ها رو از توی کیفم خارج کردم.
برگه ش رو که روی میزش گذاشتم سرم رو خم کردم و اروم گفتم:
-این امتحان خیلی مهمه
اصلا دلم نمیخواد حواس پرتی کنی
فقط ازت نمره ی قبولی میخوام
روشنا چشمای خمارش رو بهم دوخت و با خستگی لب زد:
-چشم استاد
تمام تلاشم و میکنم
پف و هاله ی قرمز زیر چشماش رو دوست داشتم.
حتی توی اون حالت هم قشنگ بود و آبی تیله هاش رو بیشتر به رخ میکشید.
وقتی پشت میزم برگشتم اجازه دادم برگه ها رو برگردونن و کم کم صدای اعتراضات بلند شد.
همگی از سختی سوالا گله و شکایت داشتن جز روشنا که به سرعت خودکار رو برداشت و شروع کرد به نوشتن.
با خونسردی به صندلی تکیه دادم و گفتم:
-از ستوده یاد بگیرید
بدون هیچ بحثی شروع کرد به نوشتن
الناز با حالت لوسی گفت:
-منم مثل ستوده نور چشمی باشم تند تند مینویسم
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──