رمان سوگلی ارباب ⸽⸽🧿💙
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •───
#پارت_
صدای بم و مردونه ش با اون لهجه ی غلیظ عربی چه غوغایی به پا کرده بود.
قشنگ حرف میزد.
مهربون بود و گاهی که خشن میشد.
از اونجایی که بدجوری هل کرده بودم سرم رو پایین انداختم و به سختی لب زدم:
-ببخشید
اصلا نمیدونم کی خوابم برد
واقعا نمیخواستم...شرمنده استاد...
-یکم دیگه حرف بزنی آب میشی میری تو درز سرامیکا
لعنت بهش!
چرا هر لحظه بیشتر خجالت زده م میکرد؟
دستم رو روی گونم گذاشتم و لب گزیدم.
شنیدم که استاد تو گلو خندید و زیر لب یه جمله ی عربی گفت.
بالاخره به خودم اومدم و گفتم:
-استاد...با اجازه تون من برم سر کارم
-بمون ،سفارش ناهار دادم
فکر نکنم تو هم چیزی خورده باشی
از اونجایی که دلم میخواست فرار کنم و یه جا از دستش پنهون شم تا بتونم فکرم رو جمع کنم از جام بلند شدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
-نوش جونتون
من گرسنه نیستم
اما قبل از اینکه قدم از قدم بردارم با لحن دستوری و پر تحکمی بهم توپید:
-گفتم بشین
───• · · · ⌞🦋⌝ · · · •──