#فریم_صد_و_چهل_و_یکم
اذان کلیسا
3⃣
...ادوارد و دانیل را دعوت کردم تا حضوری و مفصل برایشان توضیح دهم. با اینکه از آنها خیالم راحت بود، ولی نمیشد حدس زد، بعد از شنیدن حرفهایم چه واکنشی نشان میدهند. برای توجیه کردنشان تعدادی از عکسهای غزه و بچههای کوچک و کشتهها را چاپ کردم و روی دیوار اتاق کارم نصب کردم. چند مقاله هم آماده کردم و روی میز گذاشتم. برای ضربه آخر، یکی از عکسهایی که خیلی دل خودم را برده بود، به عنوان تصویر زمینه لپتاپ انتخاب کردم. همان که یک دختر و پسر دو،سه ساله با سرو روی خاکی روی خرابهها نشستهاند. دست در گردن هم انداخته و پرچم کشورشان را جلویشان گرفتهاند. با یک لبخند ریز و یک دنیا امید در نگاهشان.
همه چیز آماده بود. عزمم را جزم کرده بودم تا یکشنبه در کلیسا به حمایت ازمردم فلسطین اذان بگویم. فقط باید فضا را برای عملی کردنش آماده میکردم.
وقتی ادی و دنی وارد شدند، اول با بهت و تعجب نگاه کردند. وقتی همه چیز را خوب وارسی کردند، ادوارد با صدایی که میلرزید، گفت: « پس تو هم؟» پرسیدم:« مگه من چیم از بقیه کمتره؟» دنی محو عکس روی صفحه لپ تاپ شده بود. متفکرنگاهم کرد:
« چی تو سرته کریس؟» دست روی شانه هر دو گذاشتم و با خود همراهشان کردم. سه نفری روی کاناپه چرمی نشستیم. نگاه هر دو به دهان من بود. قبل از اینکه چیزی بگویم، پرسیدم :« شما چه طور از این اتفاق خبردار شدید؟» اول دانیل جواب داد:
«خیلی اتفاقی، توی اینستاگرام. بیمارستانی که بمباران شده بود را دیدم.» ادوارد ادامه داد:« من برا تحقیق پایان نامه توی سایتها می چرخیدم. دنبال اسناد ارض موعود میگشتم.» دست هر دو را گرفتم:«برادرهای من، ما امروزباید وظیفه انسانیمون رو انجام بدیم و از هیچ چیز نترسیم. مثل همون پسر بچهای که با شجاعت دستش رو به نشانه پیروزی نگه داشته بود. شما به من کمک میکنید؟» هر دو با سر تایید کردند.
چیزی را که توی سرم بود گفتم و با نگاه متعجب آنها مواجه شدم. ادوارد گفت:« تو مطمئنی میتونی انجامش بدی؟» با خنده و اعتماد به نفس گفتم:« تا حالا این قدر مطمئن نبودم.» بلند شدم و رفتم طرف میز. صوت اذانی را که تمرین کرده بودم، گذاشتم تا بخواند. وقتی تمام شد، ایستادم و شروع کردم:
اللهاکبر و اللهاکبر
اشهد ان لا اله الا الله
با دهان باز نگاهم میکردند. گفتم:
«نظرتون چیه؟» دانیل گفت:« توی این مدت کم چه طور به این خوبی یاد گرفتی؟ آدم فکر میکنه عربی.»
آنها خبر نداشتند دو هفتهی گذشته را با این صدا گذراندم. از صبح تا شب، ازشب تا صبح. بالاخره تصمیم گرفتیم یکشنبه آینده فکرمن را عملی کنیم. باید به مردم اطلاعات دقیق میدادیم. همه باید می فهمیدند که واقعا چه اتفاقی افتاده. و نباید فریب رسانه هایی را بخورند که فقط دنبال منافع خودشان هستند. حقیقت چشمان امیدوار آن دخترک مو فرفری بود. پیکرهای کوچک پیچیده در پارچه سفید واقعیت ماجرا بودند.
روز موعود رسید. با کمک ماریا، ادوارد و دانیل، تعداد زیادی از مردم شهر آمده بودند. تمام کلیسا مزین به عکسهای مقاومت بود. پشت تریبون روبه تمثال مسیح ایستادم و گفتم:
« من از طرف عیسی مسیح مأموریت دارم تا امروز شما را با حقیقت روبرو کنم.»
بعد یکییکی عکسها و مطالب را روی صفحه نمایشگر نشان دادم.درباره همه چیز کامل توضیح دادم. وقتی به صورتها نگاه میکردم، رد شگفتی و غبار غم و برق اشکها را میدیدم. همه در سکوتی غریب با دقت به هر چه گفتم، گوش دادند. وقتی احساس کردم که دلها آماده شده، بلند گو را برداشتم، چشمهایم را بستم، تصویر مردی را که در خواب دیده بودم به یادآوردم. توی دلم گفتم:« یا مریم مقدس، خودت یاریم کن» و شروع کردم.
اذان که تمام شد و چشم باز کردم، مسیح را دیدم که روبرویم ایستادهبود و داشت میخندید.
تمام
.........................✍:
سمانه نجار سالکی
شما هم بنویسید.
📜اینجا، سکوی انتشار روایت شماست. از آنچه می بینید.
https://eitaa.com/barayezeinab
#برای_زینب #راویا #طوفان_الاقصی #کربلای_کرمان #شهدای_کرمان #رژیم_صهیونیستی #روایت #جشنواره_مقاومت