💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫
🍁💫🍁💫🍁💫
عشق حقیقی
#برگ499
مقنعهم رو در آوردم ،کف اتاق پرت کردم و عصبانی گفتم
من از حرفم کوتاه نمیام راضیه
خم شد و در حالیکه مقنعهم رو برمیداشت گفت
از چی کوتاه نمیایی آبجی
دکمه های مانتوم رو باز کردم ،چشم ریز کردم و گفتم
باشه باورم شد که نمیخوای راجع به شرط ظهرم باهام حرف بزنی و عمو هم تورو مامور نکرده که برو با حورا صحبت کن بلکه از خر شیطون بیاد پایین
با دیدن چسب زخمِ روی دستم ،جلو اومد مانتوم رو گرفت و دلسوز گفت
دورت بگردم اینارو ولش کن بگو ببینم الان بهتری ؟دکتر چی گفت ؟
تا خواستم لب باز کنم صدای عمو احمد بالا رفت
پدرِ من حورا با زبون خوش حرف تو سرش نمیره ،که اگه میرفت کار ما به اینجا نمیرسید...
منتظر ادامه ی حرف عمو نموندم و با کنایه گفتم
دکتر گفت از اینجا که میرید خونه ،تو یه فضای آروم و به دور از تنش و سر و صدا باشه، به نظرت این مواردی که گفتم اینجا رعایت میشه که بهتر بشم ؟
نگاهش رو به پاهام داد
جوراب هات کو آبجی؟
بافت موهام رو از پشت سر روی شونهم آوردم و در حالیکه بازشون میکردم گفتم
جلوی در هال درشون آوردم ،خودم میرم میشورم نمیخواد بشوریشون
نمیخوای باهام حرف بزنی ؟
سرم رو برگردوندم و خیره نگاهش کردم ،جلو اومد ،کنارم ایستاد و ادامه داد
من باید بدونم دلیل خواسته ای که آبجیم به خاطرش ظهر سیلی خورده و هیچ جوره هم ازش کوتاه نمیاد چیه ؟
با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش احساس لرزش خفیفی تو بدنم کردم و دست از باز کردن موهام کشیدم ،دست هام رو دور بازوهام گرد کردم و گفتم
پتو میخوام
نگاهش رنگ نگرانی گرفت و به طرف رخت خواب ها رفت پتویی برداشت و دور شونههام انداخت و پرغصه گفت
چیکار کردی با خودت آبجی
به طرف گوشه ی اتاق رفتم و خودم رو کنار دیوار سر دادم و نشستم، زانوهام رو توی شکم جمع کردم ،سرم رو روی زانوهام گذاشتم و در حالیکه صدامم کمی میلرزید گفتم
راضیه نمیخوام ...راجع به امروز...صحبت کنم
بالشتی رو کنارم گذاشت و لب زد
╔═🍁════╗
@barge_talaei
╚════🍁═╝
✍آرزو بانو
بر اساس واقعیت
کپی حرام ❌