💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫🍁💫 🍁💫🍁💫🍁💫 عشق حقیقی مقنعه‌م رو در آوردم ،کف اتاق پرت کردم و عصبانی گفتم من از حرفم کوتاه نمیام راضیه خم شد و در حالیکه مقنعه‌م رو برمی‌داشت گفت از چی کوتاه نمیایی آبجی دکمه های مانتوم رو باز کردم ،چشم ریز کردم و گفتم باشه باورم شد که نمیخوای راجع به شرط ظهرم باهام حرف بزنی و عمو هم تورو مامور نکرده که برو با حورا صحبت کن بلکه از خر شیطون بیاد پایین با دیدن چسب زخمِ روی دستم ،جلو اومد مانتوم رو گرفت و‌ دلسوز گفت دورت بگردم اینارو ولش کن بگو ببینم الان بهتری ؟دکتر چی گفت ؟ تا خواستم لب باز کنم صدای عمو احمد بالا رفت پدرِ من حورا با زبون خوش حرف تو سرش نمیره ،که اگه میرفت کار ما به اینجا نمی‌رسید... منتظر ادامه ی حرف عمو نموندم و با کنایه گفتم دکتر گفت از اینجا که میرید خونه ،تو یه فضای آروم و به دور از تنش و سر و صدا باشه، به نظرت این مواردی که گفتم اینجا رعایت میشه که بهتر بشم ؟ نگاهش رو به پاهام داد جوراب هات کو آبجی؟ بافت موهام رو از پشت سر روی شونه‌م آوردم و در حالیکه بازشون میکردم گفتم جلوی در هال درشون آوردم ،خودم میرم میشورم نمیخواد بشوریشون نمیخوای باهام حرف بزنی ؟ سرم رو برگردوندم و خیره نگاهش کردم ،جلو اومد ،کنارم ایستاد و ادامه داد من باید بدونم دلیل خواسته ای که آبجیم به خاطرش ظهر سیلی خورده و هیچ جوره هم ازش کوتاه نمیاد چیه ؟ با یادآوری اتفاقات چند ساعت پیش احساس لرزش خفیفی تو بدنم کردم و دست از باز کردن موهام کشیدم ،دست هام رو دور بازوهام گرد کردم و گفتم پتو میخوام نگاهش رنگ نگرانی گرفت و به طرف رخت خواب ها رفت پتویی برداشت و دور شونه‌هام انداخت و پرغصه گفت چیکار کردی با خودت آبجی به طرف گوشه ی اتاق رفتم و خودم رو کنار دیوار سر دادم و نشستم، زانوهام رو توی شکم جمع کردم ،سرم رو روی زانوهام گذاشتم و در حالیکه صدامم کمی میلرزید گفتم راضیه نمیخوام ...راجع به امروز...صحبت کنم بالشتی رو کنارم گذاشت و لب زد ╔═🍁════╗    @barge_talaei ╚════🍁═╝ ✍آرزو بانو بر اساس واقعیت کپی حرام ❌