#ایلماه
#قسمت_صد🎬:
بهرام هر چه کرد که مهدی قلی بیگ را راضی کند تا او را همراهی کند، نشد، پس چند متری که از عمارت ولیعهد فاصله گرفتند، او بالاجبار به سمت عمارت سفید رنگ که مختص مهمانان قصر بود رفت و مهدی قلی بیگ هم با زرنگی تمام به پشت ساختمان که فضایی پر از دار و درخت بود پیچید تا کسی متوجه نشود او به کدام طرف می رود.
مهد علیا دستانش را پشت سرش حلقه کرد و همانطور که کنار تخت ایلماه قدم می زد ، نفسش را محکم بیرون داد، یک لحظه ایستاد و به چهره ی ایلماه خیره شد و گفت: چقدر زیباست، من را به یاد جوانی خودم می اندازد.
مهدی قلی بیگ سری تکان داد و گفت: دقیقا....خیره سری و یکدندگی اش هم مثل شماست، انگار سیرت و صورتتان یکی ست، البته مهارت های جنگی اش بی نظیر است، در سوارکاری لنگه ندارد، دختری ست بی نظیر و اگر پسر بود پادشاهی یگانه میشد.
مهدعلیا لبخندی زد و گفت: طبیب زخمش را بست، نگفت که چقدر طول می کشد تا بهبود یابد؟! نکند اصلا بهوش نیاید؟!
مهدی قلی بیگ یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: یعنی زنده ماندنش برای تو مهم است؟! اینگونه بگویی به عقل خودم شک می کنم، مگر تو نبودی که حکم مرگش را به دست من دادی، آن حکم را باور کنم یا این دلسوزی را؟!
مهدعلیا آهی کشید و گفت: لعنت به این سیاست و تاج و تخت که گاهی مجبوریم کسانی را برایش فدا کنیم که دوستشان داریم و بعد به سمت مهدی قلی بیگ برگشت و گفت: پرسیدم خوب می شود؟!
مهدی قلی بیگ پکی به چپق دستش زد و گفت: ضربه اش سطحی بوده به زودی به هوش می آید و خوب می شود.
مهدعلیا کنار تخت نشست و گفت: خدا را شکر! به گمانم من اشتباه کردم و همان دفعه ی اول هم می بایست این دختر را نزد خود می آوردم و حقیقت را به او می گفتم، خدا را شکر که از آن نقشه ی قتل جان سالم به در برد، اما شاید مصلحت بوده که حافظه اش را از دست دهد اینگونه کار ما راحت تر است.
در همین حین چشمان ایلماه باز شد با نگاهش اطراف را جستجو کرد و در ابتدا چشمش به مهد علیا افتاد و ناخوداگاه کمی خود را بالا کشید و گفت: سلام....جناب ملک جهان خانم!
مهدی قلی بیگ مثل فنر از جا جست و با تعجب به ایلماه چشم دوخت و گفت: تو....تو...تو چه گفتی؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: طاهره سادات حسینی
@bartareen
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿