#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۳۹ 🎬 : اندکی بعد از مسابقه ی سخت و نفس گیر تیر اندازی ،حضار و داوطلبان استراحت
دلدادگی ۴۰ 🎬 : برنده ی مرحله ی دوم مسابقه هم مشخص شد ، سهراب و بهادرخان به آخرین قسمت و سرنوشت سازترین مرحله رسیدند ، وقتی نام آنان را به عنوان برنده اعلام کردند ،هیاهوی مردم بر هوا شد و صدای اعتراض رمضان بیچاره که می گفت : بهادرخان خطا کرد بهادرخان تقلب کرد ،به گوش کسی نرسید... درست است که صدای رمضان در صدای تشویق حضار گم بود ،اما اگر هم کسی می شنید ،به آن توجهی نمی کرد ، چون خاطی بهادرخان پسر قدیرخان وزیر دربار حاکم خراسان بود. بعد از اینکه صدای جمعیت کمی فرو نشست ، دو داوطلب باقی مانده با شمشرهای برهنه به وسط میدان رفتند ،تا هنرنمایی دیگر را به نمایش درآورند. بهادرخان و سهراب روبه روی هم قرار گرفتند، تمام جمعیت نفس را در سینه حبس کرده بودند و سکوتی عجیب بر میدان بزرگ خراسان حکمفرما شده بود ، بالاخره بعد از گذشت لحظه ای صدای چکاچک شمشیر سکوت میدان را شکست . اولین حمله را بهادرخان کرد ، او شمشیر بازی سهراب را در خاطر داشت و مطمئن بود که به راحتی بر سهراب فائق خواهد آمد ، پس به سرعت به طرف سهراب حمله ور شد ، سهراب همانند آهویی چابک جاخالی داد و جواب حمله ی بهادرخان را با حمله ای ناگهانی داد ، بهادرخان که انتظار چنین حرکتی در این زمان اندک را نداشت کمی عقب عقب رفت ، هر بیننده ای کاملا می فهمید که مهارت سهراب بسی بیشتر از بهادرخان است . شمشیرها به هم می خورد و سهراب کاملا آگاه بود که شمشیر دستش یکی از بدترین و سنگین ترین شمشیرهایست که در عمرش دیده ، اما او جنگاوری ماهر بود که با وجود سلاح نامناسب ،بازی مناسبی به نمایش می گذاشت. هر دو جوان غرق مبارزه بودند و در خیالات خود به رؤیاهایشان فکر می کردند ، یکی خود را برنده ی مسابقه میدید تا رخت دامادی حاکم به تن کند و دیگری تلاش می کرد تا برنده شود و پای به قصر نهد تا سر ازاصالتش درآورد . هر دو مبارز هدفی داشتند که این هدف باعث می شد پا از میدان بیرون ننهند. عرق هر دو جوان در آمده بود دو شمشیربه هم برخورد کرده بود و هرکدام سعی می کرد دیگری را با فشاری که به شمشیر می آورد، نقش زمین کند‌. انگار تمام نیرویشان را به کار گرفتند ،سهراب عقب عقب رفت و نقش بر زمین شد، تا سهراب نقش بر زمین شد ، فرنگیس که از آن بالا شاهد صحنه ی پیش رویش بود ، کمی نیم خیز شد و آهی کشید ، ناگهان دست روح انگیز ،مادرش روی زانویش آمد و گفت : چرا چنین می کنی؟ اگر نمی دانستم که چقدر از بهادرخان متنفری ،با این حرکتت فکر می کردم عاشق بهادرخانی، بنشین روی صندلی دخترجان ،بین جمعیت این رفتار، خوبیت ندارد ،خصوصا که پدرش قدیر خان ،آن طرف پدرت نشسته و حرکاتت را زیر نظر دارد... فرنگیس بی توجه به حرفهای مادرش ،تمام حواسش معطوف جوان زیبا و خوش هیکل و صد البته شجاع و جسوری بود که چند ساعتی می شد ذهن او را درگیر کرده بود و اصلا التفاتی به بهادرخان نداشت که آنهم روبه روی ،سهراب بر زمین افتاده بود.‌‌ دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren