#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت پنجاه و پنجم: ژینوس بعد از مدتها غذای گوشتی خورد و لباس قرمزی را که برتن داشت و احس
راز پیراهن قسمت پنجاه و ششم: ژینوس در حالیکه پاهایش از حسی ناشناخته به رعشه بود وارد صحنه شد. جمعیت زیادی در مقابلش پایین صحنه جمع شده بود ، جمعیتی زیاد و سیاه پوش که از چشمان همهٔ آنها گویی آتش می بارید. ژینوس نگاهی به جمعیت کرد و ناگاه نگاهش به مجسمه ای سنگی و بزرگ که در گوشهٔ سمت چپ وجلوی جایگاه بود افتاد، مجسمه ای به شکل جغدی بزرگ با دهانی باز،دهانی که به راحتی چندین مرد درون آن جا میشد. از داخل دهان جغد آتش به بیرون زبانه می کشید، ژینوس تا چشمش به جغد سنگی افتاد،انگار بندی درون جانش پاره شد. خیره به جغد بود که ضربه ای از پشت سر به او خورد، ژینوس روی خود را برگردانید و زری را دید،زری اشاره به جلو کرد و گفت: نزدیک جغد برو در مقابلش زانو بزن... ژینوی کلا گیج شده بود ، گویی پاهایش به اختیار خودش نبود و محکم به زمین چسپیده بود، او داشت تلاش می کرد که قدم بردارد ،ناگهان متوجه شد از سمت روبه رو ، زنی با دامن سیاه رنگ و صورتی سرخ، کودکی شیرخواره روی دست دارد و انگار او هم مقصدش همان جغد سنگی ست. جمعیت پایین جایگاه ،همه خیره به آن جغد بودند ،گویی در این مراسم ،این جغد سنگی ارزشی بسیار داشت. با ضربهٔ دیگری که زری به ژینوس زد ، او به خود آمد و آرام آرام به سمت جغد سنگی حرکت کرد. تقریبا ژینوس و آن زن با کودک در آغوشش همزمان به جغد سنگی رسیدند با اشاره زن ،ژینوس جلوی جغد سنگی زانو زد و آن زن کودک شیرخواره را که لباسی سفید برتن داشت و به نظر میرسید بیش از شش ماه از عمرش نمی گذرد را روی دست جلوی دهان مجسمه بالا برد. هرم و گرمایی که از دهان جغد خارج میشد باعث اذیت کودک شد و صدای آن طفل بلند شد، همزمان با گریه کودک ،تمام جمع حاضر از جا بلندشدند، زنی که طفل روی دستش بود شروع به خواندن وردهایی نامفهوم کرد ،وردهایی که ژینوس می دانست ،سخنان شیطانی هستند و جمعیت همه با هم پشت سر آن زن آن وردها را تکرار می کردند، صدای گریه کودک بلند و بلندتر و در صدای شیطان پرستان گم میشد. ورد شیطانی به اوج خود رسید ناگهان... ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤