. دست چپم را خم و‌راست کرد.بالای مچ دستم اندازه فندق بالا آمد.گفت:«همین‌جا درد می‌کنه؟» تاییدم را که دید پارچه سبز را دور مچم پیچاند.حس کردم دست‌هایش شبیه نان سنگک تازه است.گرم و بااصالت.دستم را زیر شیرسماور برقی کوچکش گرفت.آب داغ روی سر پارچه می‌ریخت.گفتم:«حاج‌آقا این کارا رو از کجا یاد گرفتید؟» گفت:«از بابام.به بچه‌هام یاددادم ولی یاد نگرفتن.من که بمیرم دیگه کسی بلد نیست» چشمم به کلاه سبزش افتاد.آقابزرگ برایم زنده شد.چقدر دلم برایش تنگ شده بود.دلم می‌خواهد دوباره هشت ساله بشوم.دست هم را بگیریم و راه برویم.بعد دستش را بگذارد روی دستم و بگوید:«پیرشی بابا» گفتم:«ان‌شاالله سلامت باشید.ماشاالله دستتون خیلی سبکه» لبخند زد انگار آقابزرگ لبخند زد.گفت:«آدمی که ۷۶ سال از خدا عمر بگیره و خدا رو بشناسه.خدا هم دستشُ باعث شفا می‌کنه» بعد یک سکه را بقچه‌پیچ کرد و روی قله مچم گذاشت.با چسب و باند هم محکمش کرد.گفت:«شیر زیاد بخور از بس درشتی تا چیزی بشه عیب‌ناک میشی.فقط سرد باشه.شیر گرم ترش داره» به دستم نگاه کردم.به این عضو حیرت‌انگیزِ جذاب که درد می‌کرد.من ضعیف بودم یا دستم؟ ظریف بودن که نشانه ضعیف بودن نیست همان‌طور که دردها همیشه نشانه ضعف نیستند بلکه‌ گاهی نشانه مبارزه‌اند.آدم ضعیف اهل مبارزه نیست.آدم مبارز هم جانباز شدنش طبیعی است.درد دستم حالا یکی از نشانه‌های جانبازی‌ام بود.اثرات تاب‌آوری مقاومت دخترک هفت‌ساله‌ام در برابر پوشک شدن،پوشاندن کفش‌های سنگین،سال‌ها بغل‌کردنش.به او حق می‌دادم.او هم داشت می‌جنگید. برداشتن‌ها،گذاشتن‌ها،شستن‌ها،اسب‌شدن‌ها و حتی نوشتن‌هایم همه تلاش‌های دست جانباز مبارز و غیورم بودند که دوستش داشتم. شاید اگر این‌ها را می‌گفتم او هم از سالها مبارزه دستانش می‌گفت.به هر حال همه آدم‌هایی که در دنیا نفس می‌کشند به جنگی مشغولند.اما نگفتم لبخند زدم خیلی‌وقت است همین کار را می‌کنم‌.به سکوت عادت کرده‌ام.گفتم:«چشم.اما بیشتر چون یه چیزی رو مجبورم زیاد نگه‌دارم اینجوری شده» گفت:«بزار چند روز بسته باشه برای وضو مشکل نداره» بلند شدم و‌گفتم :«حاج آقا من خیلی دوستتون دارم.میشه ازتون عکس بگیرم؟» خندید:«بله چرا نشه.شما هم جای نوه‌های من فقط سرنمازات دعام کن» تندتند عکس می‌گرفتم که گفت:«دوست دارم تا وقتی می‌تونم یه مشکلی از این مردم حل کنم» چشمم به پروانه کسب مغازه‌اش افتاد.دلم لرزید.چقدر به اسمش شبیه بود.برای دست و دل آقا سید عباس گنج‌بخش دعا کردم.او وسط مس‌های مغازه‌ی ساده و بی‌آلایشش طلا بود.می‌درخشید.درست مثل آقا‌بزرگ.مثل صاحب نامش.آقای دست‌گیر بی‌دست. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق