.
سه ثانیه به هدیهای که خانم حسینی کف دستم گذاشت زل زدم.یک قلب مقوایی پرس شده با زنجیر و حلقه که پنج کلمه رویش نوشته شده بود.کلمه اول بغضم را بکسل کرد.حفرههای چشمم بند شد و داشت آب میگرفت.تند تند پلک زدم.حالا وقت سرریز شدن آب از این حوضهای تیلهای نبود.خانم حسینی گفت:«روزتون مبارک»
او مدیر مرکز توانبخشی ذهنی بود.اولین باری که اسم مرکز به گوشم رسید حصار بزرگی در سرم کشیدم و یک تابلو «امکان نداره» به آن نصب کردم.دلم نمیخواست دخترم سر از مرکز توانبخشی ذهنی در بیاورد.از نظر من او فقط متفاوت بود.قبول اینکه به آنجا برود درد داشت.مثل وقتی خرده شیشههای شکسته دستت را ببرند،قلبم بریده بود و میسوخت.
حلماسادات با پیراهن خردلی رنگش دست خانم حسینی را گرفته بود و با دوستانش میچرخیدند. خیلی وقت بود چسب زخم پذیرش را زده بودم.دلم پیش هدیهام بود اما جرات دوباره دیدنش را نداشتم.حتی وقتی به خانه رسیدیم نگاهش نکردم.مثل آدم سیگاری بودم که ترک کرده و خودش را سرگرم نشان میدهد اما همه حواسش به پاکت روی میز است.طاقت نیاوردم خودم را به هدیهام رساندم.انگشتم روی آن کلمه جادویی رقصید.زیر لب خواندم:«مامان» همان کلمه اول حس کردم در قلبم زلزله شد.اینطور وقتها برای اینکه سازه تنم دچار تخریب نشود چانهام خودش را به قفسه سینهام میرساند.دستهایم بغلم میکنند و انگشتانم لباسم را چنگ میزنند.صدایم میلرزید.مسئول حوضچههای تیلهای سرم احتمالا آتشسوزی داده بود برای همین شلنگ آب را باز کرد.همه اعضای وجودم داشتند در برابر آسیب زلزله از من محافظت میکردند.یک بار دیگر اولین کلمه را خواندم اینبار مزهاش شور بود.
هدیهام حالا یک سال است که روی تختهام به من نگاه میکند.هربار که چشمم به آن میافتد باز سه ثانیه روی کلمه اول متوقف میشوم و بعد لبخند میزنم.بعد از نزدیک به هشت سال مادر شدن هنوز هیچکدام از کلماتش محقق نشده مخصوصا همان اولین کلمه اما من هر بار جوابش را زیر لب میدهم «منم همینطور جونُدلم.منم همینطور»
دیشب به هدیهام گفتم:«من معتقدم امسال روز مادر واقعیه میدونی چرا؟چون بعد بلندترین و تاریکترین شب سال اومده.پس مهم نیست چقدر گذشته یا قراره چقدر بگذره.مهم اینه تهش روز.اونم روز مادر. روز تولد منشا نور عالم»
اینبار من برای اعضای بدنم مادری کردم.لبخند زدم
تا برایشان قایق بسازم چون سهراب گفته بود:
«قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
قايق از تور تهی
و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
شب سرودش را خواند،
نوبت پنجرههاست.
همچنان خواهم راند.
قايقی بايد ساخت.
#مامان
#روز_مادر
@bashamimtashafagh
با شمیم تا شفق