. برق رفته بود و دمای آشپزخانه عرق‌ریز.پیازهای خلالی و تکه‌های مرغ داشتند توی قابلمه جزجز می‌کردند.مثل حلماسادات و حوراسادات که خودشان را روی زمین انداخته بودند و داد می‌زدند.گریه صدای همیشگی و طولانی خانه بود.می‌ریخت توی غذا و پخش می‌شد روی وسایل خانه.حس می‌کردم بعضی از اجزای خانه توی گوششان پنبه گذاشته‌اند.یک‌بار وسط خستگی‌هایم گریه‌هایشان را با امام حسین بستم.گفته بودم حالا که هنوز بعد از سال‌ها نمی‌توانند حرف بزنند پس هر گریه‌ای با هر دلیلی انگار برای شماست.شما که عادت دارید قاطی بخرید.اشک‌های دخترهایم را هم بردارید.این حرف‌ها تاب‌آوری‌ام را بیشتر می‌کرد.مخصوصا وقت‌هایی که حوراسادات وسط گریه‌هایش به من حمله می‌کرد.ناخن یا دندانش را مثل سوزن در تنم فرو می‌کرد.تعادلم به‌هم می‌خورد و دستم به لبه قابلمه می‌گرفت.جای سوختگی و جای حک ناخن و دندان مثل گاز مورچه سرخ می‌شد،ورم می‌کرد و می‌سوخت.من هیچ‌وقت دلیل قطعی گریه‌ها را متوجه نشدم فقط حدس زدم.اولین حدس‌ها گرسنگی،تشنگی،گرم بودن،خیس‌شدن پوشک،خواب و درد بود.نیازهای اولیه یک انسان که حالا هر کدامش تصاویر و‌ معنای دیگری را در ذهنم شکل می‌داد.تصاویری که خیلی از من دور‌ند.اما انگار در وجودم رخ می‌دهند و رهایم نمی‌کنند.شاید خاصیت مادر بودن این است که نمی‌توانی به هیچ‌چیز بی‌تفاوت باشی.مرغ‌ها را در دل پیازها جا‌به‌جا می‌کنم.قبلا غذا درست کردن فقط سخت بود.خودم را وسط یک بازی کامپیوتری می‌دیدم که باید پای گاز از موانع و‌ خطرات بپرم و‌ مواظب باشم تا کسی آسیب نبیند.حالا اما عذابم می‌داد.خجالت جزئی از غذا شده.فرقی نمی‌کرد چه‌چیزی در قابلمه باشد همین که اسمش غذا است احوالم را خراب می‌کرد.انگار باردارم. خانه ما حالا شبیه جایی است که تنها اشتراکش اشک است.نیازهای اولیه بی‌معنایند‌.گریه‌‌ها می‌ریزند توی کلی قابلمه‌ خالی و صدایش را بلندتر می‌کند.آن‌قدر که برخی مثل وسایل خانه پنبه توی گوششان گذاشته‌اند. دو تا پلاستیک فریزر برمی‌دارم و می‌دمم.سرش را گره می‌زنم و سعی می‌کنم حواس دخترها را از چیزی که‌ نمی‌دانم پرت کنم. با کفگیر دو تا تقه می‌زنم لبه قابلمه تا وسایل خانه پنبه‌ها را از گوششان در بیاورند.شنیدن گریه و ناراحت شدن آزمون سالم بودن قلب است. به امام حسین می‌گویم می‌دانم شما گریه‌های آدم‌های دور را حتی اگر برای غذا هم باشد برای خودتان می‌خرید چون شما از مادرها هم مهربان‌تری.دنبال بهانه‌ای که بغلمان کنی.اشک از کنج چشمم لیز می‌خورد وسط قابلمه.غذای امروز دیگر نمک نمی‌خواهد.نمک‌گیر امام حسین و آدم‌های دور شدیم. @bashamimtashafagh با شمیم تا شفق