صبح شده بود. آسمان روشن بود. دلم می خواست هرچه زودتر بروم و پسرم را ببینم. زیر لب گفتم: علی آقا، تو پسرمون رو دیده ی؟
دلم شکست. تا یادم می افتاد علی آقا دیگر نیست و بچه ام پدر ندارد بغض می کردم، تنم می لرزید. یعنی می توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم می سوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت می خندید. هرجا چشم می گرداندم آنجا بود: کنار تخت مادر، کنار پنجره، پایین تخت خودم، پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانه های برف تکثیر شده بود. برف می بارید و پشت هره پنجره پُر از برف می شد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق؛ بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم: علی آقا، باید خودت مواظب ما دو تا باشی. من تنهایی نمی تونم.
حس کردم علی آقا می خندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید: چشم گُلم، چشم.
با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم.
ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود. باورم نمی شد این قدر خوابیده باشم. مادر توی اتاق نبود. گلایل های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند. برف قطع شده بود؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود. پرده های بنفش اتاق پُر از گل های ریز نارنجی و زرد بود. از دو طرف خیلی باسلیقه و مرتب جمع شده بود. اتاق تمیز و مرتب و خوش بو بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. حالم خوب بود. دیگر خوابم نمی آمد و احساس درد نمی کردم. به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن. پرده ها چقدر به نظرم آشنا می آمد. یادش به خیر! برای خانه دزفول پرده های این شکلی خریدیم. از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره. پرده ها را توی دستم گرفتم و بو کردم. بوی دزفول را می داد.
برگشتم. توی چهارچوب در ایستادم. راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود. مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می زد. وقتی مرا دید، لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتی ام روی زمین ساییده می شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد. نزدیک رسید گفت: فرشته جان، بیدار شدی؟
لبخندی زدم و گفتم: خیلی خوابیدم.
مادر دستم را گرفت و گفت: از صبح دارم به تلفنا جواب می دم. گفتم تو خوابی، وصل نکنن تو اتاق.
با تعجب پرسیدم: چی شده مگه؟
مادر مرا تا جلوی دست شویی برد.
صورتت رو بشور. حالت جا می آد. شسته ی؟
نشُسته بودم. مادر در دست شویی را باز کرد. همه چیز سفید بود و از تمیزی برق می زد. شیر آب را باز کردم.
مادر گفت: از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمی شناسیم تلفن می زنن و احوال پرسی می کنن: عمو و زن عمو و دایی...
توی آینه خودم را می دیدم: رنگ پریده و بی حال. زیر چشم هایم گود افتاده بود. صورتم را که شستم، فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم...
گلسـ🌱ـــتان یازدهم
#قسمت_سیزدهم
#یه_کتاب_خوب 📚
@basij_isuw