eitaa logo
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
66 دنبال‌کننده
46 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
📌با آپدیت جدید کانال آشنا شوید... :یه کتاب خووووب📚 : میخوایم واستون شعر بذاریم😍 : تفسیر ادبی و عرفانی قرآن کریم 🌱: پستای سیاسی نه چندان تند!😏 : تکریم شهدای زن😌 ✋ : پست ویژه جمعه ها : طنز دانشجویی : میشناسید که.. :انتظار ظهور همواره و درهمه حال!☺️ :سوژه هایی که شما👉 برامون فرستادین : صحبت های بنده حقیر😅 فالو و معرفی یادت نره😉 منتظریماااا https://ble.im/basij_isuw https://sapp.ir/basij_isuw https://eitaa.com/Basij_Isuw
💡بسیج دانشجویی شما را به مرور خاطراتی از جنس دعوت میکند. کتابچه مجازی را روزهای زوج در همین کانال دنبال کنید...😉 📚 @basij_isuw
...عصر روز جمعه یازدهم دی ماه 1366 بود و شب میلاد حضرت عیسی مسیح (ع). دوباره دردهای کش دار و کُشنده به سراغم آمده بود. نمیدانم چرا میترسیدم و از همه خجالت میکشیدم. فکر میکردم نکند مشکلی پیش آمده! نکند نمیتوانم بچه ام را به دنیا بیاورم! دلم تنگ بود و غصه دار. هنوز با غم جدایی علی آقا کنار نیامده بودم. داغش برای همه، مخصوصاً من، تازه بود. عصر دلگیری بود. توی خودم بودم و ریز ریز گریه میکردم و با علی آقا حرف میزدم. توی این سی و هفت روز عادت کرده بودم هر وقت می بُریدم و دستم به جایی نمی رسید، علی آقا را صدا میزدم. با خودم گفتم: علی جان کمکم کن! نکنه برای بچه مشکلی پیش اومده؟! از دکتر و پرستارا خجالت می کشم. مردم منتظر به دنیا اومدن بچه ت هستن. کاری کن اگه قراره بچه به دنیا بیاد، زودتر و بدون دردسر بیاد. دوست ندارم کسی رو به زحمت بندازم. بعد از اذان مغرب دردم بیشتر شد. بلند شدم و به سختی وضو گرفتم و نماز خواندم. فاصله دردها اول هر یک ساعت بود؛ بعد فاصله ها شد هر نیم ساعت. مادر همچنان بالای سرم بود. گفتم: حالم بده! مثل هربار دستپاچه شد. تند دوید به دنبال پرستارها. باز پرستارها دورم حلقه زدند. پرستاری که معاینه ام میکرد گفت: به امید خدا، امشب به دنیا می آد. دکتر آمد و دستور داد آمده کنند. باکمک پرستارها لباس اتاق عمل را پوشیدم. برانکاردم را به طرف اتاق زایمان هُل دادند. مادر بی اختیار اشک می ریخت. با نگرانی دستم را به طرفش دراز کردم. مادر، گریه کنان، پشت سرم می دوید. خانم دکتری که همراهم می آمد به یکی از پرستارها گفت: به مادرشون هم لباس بدین. کمی بعد، مادر، که لباسِ سبزِ اتاق عمل پوشیده بود، آمد و کنارم ایستاد. در آن لحظه های پُر درد فقط برای بچه دعا میکردم. من هم مثل همه مادرها نگران سلامتی بچه ام بودم. از بس توی این سی و هفت روز گریه کرده و غصه خورده بودم، فکر میکردم کودکی لاغر و کوچک به دنیا خواهم آورد. آن روزها مثل الان سونوگرافی رونق چندانی نداشت. دوست و فامیل و در و همسایه، براساس تجربه و از روی حالات و شکل مادر، جنسیت بچه را حدس می زدند. بنا به تشخیص اغلب زن ها بچه ام دختر بود. در ماه سوم بارداری بودم که امیر آقا، برادر علی آقا، شهید شد. چه روزهای سختی بود..! لحظه هایم با گریه و ناله و غصه می گذشت؛ بعد هم که علی آقا... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw
...بعد از شهادت امیر و علی تا یک هفته جز آب چیزی از گلویم پایین نمی رفت. خیلی لاغر شده بودم، مثل زن های باردار نبودم، خیلی ها اصلاً باورشان نمی شد حامله ام. درد مثل خون پخش شده بود توی تمام تنم. نمی خواستم فریاد بزنم. به همین دلیل لب هایم را می گزیدم و دست مادر را تا آنجایی که زور داشتم فشار می دادم. مادر به پهنای صورتش اشک می ریخت. از شدت درد، اشک های من هم سرازیر شد. مادر دستم را روی لب هایش گذاشته بود و تندتند می بوسید. دستم خیس شده بود. از درد، علی را صدا میزدم و کمک می خواستم و التماسش میکردم. دست چپم را جلوی صورتم گرفتم. حلقه ازدواجم بوی علی را می داد. آن را بوسیدم. یکدفعه علی آقا را دیدم. روبه رویم ایستاده بود و می خندید. با دیدنش درد را فراموش کردم، باورم نمی شد. علی آقا آمده بود؛ حیّ و حاضر. داشت می خندید و به من روحیه میداد. گفتم: علی جان؛ کمکم کن. کمک کن طاقت بیارم و داد و هوار نکنم. نمیخوام صدام رو کسی بشنوه. خواهش میکنم کمک کن. لب هایم را گاز میگرفتم و دست مادر را فشار میدادم. مادر طاقت درد کشیدن مرا نداشت. کنار تخت روی زمین نشسته بود و دعا می کرد. زیر لب ذکر "یاعلی" گرفته بودم. دیگر چیزی نمی شنیدم؛ انگار از این دنیا قطع شده بودم. علی آقا می خندید و بی صدا حرف می زد. چیزی از حرف هایش نمی فهمیدم. وقتی صدای گریه بچه بلند شد، تنم سست و سبک شد. چه حس خوب و قشنگی بود! دوست داشتم بخوابم. صدای صلوات می آمد. نیم خیز شدم. دکتر و پرستارها می خندیدند. یکی از پرستارها با شادی گفت: پسره، ان شاءالله جای پدرش هزارساله بشه! همه به هم تبریک می گفتند. خانم دکتر بچه را توی هوا گرفت و گفت: پسر خوشگلت رو دیدی؟ ببین چه آقاییه! پسرم یک بچه کوچولو اما تپل و سرخ بود با موهای سیاه پرکلاغی. علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود. آنقدر نزدیک بود که بوی تنش را حس می کردم. می خندید... مثل لحظه آخرین خداحافظی، قشنگ و نورانی بود... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw
... علی آقا هنوز آنجا ایستاده بود. آنقدر نزدیک بود که بوی تنش را حس می کردم. می خندید... مثل لحظه آخرین خداحافظی، قشنگ و نورانی بود. زیر لب گفتم: علی جان ممنون. بچه را گذاشتند روی میز، کنار تخت. او را وزن کردند؛ شنیدم که می گفتند: دو و نیم کیلوست. چند پرستار دور بچه حلقه زدند. مادر خم شد و صورتم را بوسید. هنوز داشت اشک می ریخت، اما صورتش پُر از خنده بود. درگوشم گفت: فرشته، پیغمبریه! به روبه رو نگاه کردم؛ جایی که علی آقا ایستاده بود. هنوز آنجا بود و داشت می خندید. دلم مثل این سی و هفت روز برایش پَر می زد. دوست داشتم از آن بالا بیاید پایین. پسرش را بغل کند و بگوید: فرشته جان، گُلُم، دستت درد نکنه، چه پسر نازی برام آورده ی. مادر رفت تا به مادرشوهرم تلفن بزند و مژدگانی بگیرد. خانم دکتر رفت. پرستار ها رفتند و پسرم را بردند. چند پرستار دیگر آمدند و مرا روی برانکارد خواباندند و هُلم دادند به طرف بخش. تنم سست و کرخت شده بود، اما درد داشتم. برگشتم. به پشت سرم به دیوار رو به رو، جایی که علی آقا ایستاده بود نگاه کردم و با بغض گفتم: علی جان، ممنون. باورم نمیشه؛ چه زود راحت شدم. تو هم باهام بیا. خواهش می کنم! تنهام نذار! دلم برات تنگ شده! از اتاق عمل بیرون آمدیم. علی آقا را کنارم احساس نمی کردم. گریه ام گرفت. اشک جلوی چشمهایم را تار کرد. گفتم: علی جان، این همه تحمل کردم. بعد از رفتنت، بغضم را قورت دادم و جلوی اشکم رو گرفتم تا تنها یادگارت سالم به دنیا بیاد ببین وظیفه م رو چه خوب انجام دادم. تنهام نذار! نرو! من رو با خودت ببر!علی، منم می خوام باهات بیام. به همین زودی خسته شدم. طاقت دوریتو ندارم. کاش اینقدر خوب نبودی! کاش اقلاً اذیتم کرده بودی! یادم افتاد وقتی با او می خواستم به دزفول بروم گفت: اونجا جنگه. شب و روز بمباران می شه. من همیشه پیشت نیستم. اونجا تنهایی. تحمل داری؟ با خوشحالی گفتم: آره، اقلاً اونجا زود به زود می بینمت. اگر در تمام دوران زندگی ام لحظات خوش و شیرینی وجود داشته باشد، بی شک، همان پنج ماه و نیمی است که با علی آقا در دزفول زندگی کردیم... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw
دی ماه سال 1365 بود و اوج بمباران و موشکباران دزفول و اهواز. علی گفت: با من می آی؟ زود گفتم: یعنی میشه؟ شبانه وسایل ضروری زندگی مان را دوتایی جمع کردیم؛ چرخ خیاطی و اتو و قابلمه و بشقاب و وسایل آشپزخانه و یک چمدان لباس و خرت و پرت های دیگر. صبح روز بعد، همان وسایل ضروری را گذاشتیم پشت آهوی خردلی که در اختیارش بود و به طرف دزفول حرکت کردیم. در این بیست و هفت سال چقدر به آن روزها فکر کرده ام. اصلاً هر وقت دلم هوای علی آقا را می کند، ناخودآگاه یاد دی ماه 1365 و دزفول می افتم. واقعاً هم که تمام زندگی من و علی آقا همان روزها بود. لذت دیدن درختان نارنج و پرتقال، عطر دل انگیز برگ های درخت لیمو و اکالیپتوس، هوای مطبوع و فرح بخش آن زمستان تا امروز که این خاطرات را برایتان تعریف می کنم با من است. اصلاً آن ماه های اول بعد از شهادت علی آقا کار هر روز و شبم این بود؛ ساعت ها پتویی روی صورتم می کشیدم و بدون اینکه بخوابم چشم هایم را می بستم و آن خاطرات را مثل یک فیلم سینمایی توی ذهنم تکرار می کردم؛ بدون کم و کاست. اگر هم این فیلم به بهانه ورود کسی یا پیش آمدن کاری متوقف می شد، در ساعات بعد و در همان حالتی که گفتم سعی می کردم به ادامه مرور خاطراتم بپردازم. مثل آن شب در بیمارستان فاطمیه همدان درحالتی بین خواب و بیداری که از عوارض ناشی از آمپول های مسکنی بود که بعد از زایمان به من تزریق شده بود. گفتم که دلم می خواست که علی آقا پیشم باشد. مثل تمام زن های زائو دلم برای همسرم پَر می کشید. دوست داشتم او بود. عجیب دلم برایش تنگ شده بود. همان شب هم از روی دلتنگی پتوی نازک بیمارستان را، که بوی بتادین و الکل و دارو می داد، روی سرم کشیدم و چشم هایم را بستم... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw
چشم هایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان یه دزفول. عاشق این تکه از خاطراتم هستم. شب شنبه بیستم دی ماه سال 1365 بود که رسیدیم؛ هرچند آن خانه ای که توی مسیر همدان - دزفول توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که می دیدم. خانه ساختمانی تازه ساز و یک و نیم طبقه بود؛ بدون امکانات. در شهرکی در حاشیه شهر دزفول به نام شهرک پانصد دستگاه. زودتر از ما دوست علی آقا هادی فضلی (او فرمانده اطلاعات عملیات تیپ 2 لشکر انصار الحسین استان همدان بود و در عملیات مرصاد به شهادت رسید.)، رسیده بود، با همسر و دختر کوچکش، زینب. چقدر خسته بودیم آن شب. اصلاً نفهمیدیم چه طور رختخواب هایمان را انداختیم و خوابیدیم. صبح زود با سر و صدای علی آقا از خواب بیدار شدیم. علی آقا بعد از نماز صبح رفته بود و نان خریده بود. شلوغ می کرد و با سر و صدا سعی می کرد بیدارمان کند. ما توی هال خوابیده بودیم و هادی فضلی و اهل و عیالش توی پذیرایی. بلند شدم و تند و فرز رختخواب ها را جمع کردم. آقا هادی هم به کمک علی آقا آمد و سفره صبحانه را انداختند. زینب هنوز خواب بود. بعد از صبحانه، علی آقا و آقا هادی لباس های فرم سپاهشان را پوشیدند. موقع خداحافظی پرسیدم: کِی برمی گردید؟ علی آقا با لهجه غلیظ همدانی صحبت می کرد. گفت: معلوم نیست. سربازی هر روز می آد دم در. اگه خرید یا کاری داشتین،بِشِش بگین. وقتی علی آقا و آقا هادی در را پشت سرشان بستند و رفتند، تازه متوجه شدم چقدر در آن خانه غریبم. از روی بیکاری و شاید هم کنجکاوی شروع کردم به گشت و شناسایی خانه. دست شویی و حمام توی حیاط بود؛ سمت چپ. حیاطی بود نقلی و جمع و جور و حدوداً پنجاه شصت متر. دیوارها و ساختمان آجری تازه از دست بنا درآمده بود. نور تیز خورشید چشم را می زد. کمی توی حیاط قدم زدم و از چهار پنج پله بالا رفتم. ایوانی کوچک و باریک بود که از آنجا وارد ساختمان می شدیم. هال نسبتاً بزرگی داشت و یک پذیرایی بیست و چهار متری. آشپزخانه هیچ امکاناتی نداشت؛ نه کابینت شده بود و نه کاشی کاری. اما تا چشم کار می کرد از در و دیوارش خاک می بارید و آت و آشغال آویزان بود. ته هال سیزده چهارده پله وجود داشت که ختم می شد به زیرزمینی تاریک با دوتا اتاق: یکی بزرگ با پنجره ای کوچک و آن یکی کوچک و چهارگوش و تنگ با پنجره ای نزدیک به سقف؛ که باز می شد داخل حیاط خلوتی کوچک با دیواری بلند و پنجره ای که توی حیاط باز می شد. یک لامپ صد وات بی ریخت هم از سقف آویزان بود که به زور با کمک حیاط خلوت اتاق را روشن می کرد. چند روز بعد این اتاق شد اتاق من و علی آقا... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw
چند پرستار وارد اتاق شدند. پتو را از روی صورتم کنار زدند. چشمانم را باز کردم. پرستاری که جلو ایستاده بود پرسید: حالت خوبه؟ بهت زده نگاهش کردم. انگار یکدفعه از دنیایی دیگر پرت شده بودم روی آن تخت. پرستار دومی جلو آمد و آستین پیراهن نازک صورتی ام را، که توی اتاق معاینه تنم کرده بودند بالا داد. مشکلی نداری؟ نمی دانستم باید چه بگویم. پرستار که دید جوابی نمی دهم، بازوبند فشارسنج را دور بازوی راستم بست و گوشی را روی گوشش گذاشت و شروع کرد به باد کردن آن و بعد چشم دوخت به جیوه روی نشانگر. کمی بعد، گوشی را از گوشش درآورد. و رو به پرستار گفت: فشار هیستولیکش هشته. پرستار اولی با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: پسر سِرمت کو؟ نمی دانستم چرا این چیزها را از من می پرسیدند. جواب ندادم. همان پرستار اولی رفت و کمی بعد با میزی چرخ دار، که داخلش پُر بود از دارو و تجهیزات، برگشت و شروع کرد به آماده کردن سِرُم. پرستار دومی دفتر جلد آلومینیومی را، که به نرده پایین تخت آویزان بود و برداشت و گفت: دکتر ندیدت؟ پرستار اولی، همانطور که سرم را وصل می کرد لبخندی زد و گفت: بس که پسرت همه رو خوشحال کرده، پاک مامانو فراموش کردیم. لبخندی زدم. وقتی پرستار سِرُم را وصل کرد، چند آمپول تزریق کرد توی آن. آمپول ها مرا یاد نقاشی علی آقا انداخت. موقعی که بیمارستان ساسان بستری بود. نقاشی پروانه ای بود که بالش تیرخورده و از آن خون می چکید. پرسیدم: حال بچه چطوره؟ پرستار دستش را گذاشت روی شانه ام. با لبخندی آرامش بخش جواب داد: خوب! شیطونه برای خودش. همه بیمارستانو گذاشته سرکار. مادرتون رفتن تو اتاق نوزادان و بچه رو بغل گرفتن تا همه از پشت شیشه ببیننش. پرستار وسایلش را جمع کرد و روی میز چرخ دار گذاشت و گفت: سِرُمت یه ساعت طول میکشه. چند تا آمپول مسکن توش ریختم. الان خوابت میبره. بعد از رفتن پرستار تازه به دوروبَر اتاق نگاه کردم. ساعت گرد و سفید روبه رو یک و نیم را نشان می داد. دلم می خواست بلند شوم و لامپ های فلوراسنت سقف را خاموش کنم. هرکاری کردم دیدم توانش را ندارم. حوصله ام سر رفته بود. پس چرا مادر نمی آمد؟ چرا خوابم نمی برد؟ به قطرات سِرُم، که آرام آرام توی لوله می ریخت و به طرف دستم سرازیر می شد، خیره شدم. چقدر همه جا ساکت و آرام بود. به تخت خالی سمت چپم نگاه کردم. اگر علی آقا بود، یعنی امشب می آمد پیشم؟ یعنی می خوابید روی این تخت؟ یا باز در منطقه بود و عملیات؟ چقدر دلم می خواست زمان به عقب برمی گشت... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw
یاد آن روز افتادم: سه شنبه بیست و چهارم دی ماه 1365. من و فاطمه داشتیم اتاق ها و در و دیوار و سقف خانه را جارو می زدیم و گرد و غبارها را می تکاندیم، اما هرکاری می کردیم خانه شکل خانه نمی شد؛ نه پرده ای داشت و نه فرش به اندازه ای همه جا را پُر کند و نه امکانات زندگی. هرکاری می کردیم، هر چقدر همه جا را می سابیدیم و تمیز می کردیم فایده ای نداشت. نزدیک ساعت ده صبح در زدند. فکر کردیم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد. چادر سر کردم و رفتم پشت در. پرسیدم: کیه؟ صدا ناآشنا بود گفت: منم، معاون علی آقا، سعید صداقتی. هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می گویم کاش با او به اهواز نرفته بودیم! کاش اصلاً خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم! حتماً آن وقت اوضاع زندگی مان طور دیگری پیش می رفت. اما، متاسفانه در را باز کردم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم. اما نمی دانم چرا مقاومت نکردم. نمی دانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم. پرستاری بالای سرم ایستاده بود. نگاهم می کرد و لبخند می زد. سِرُم را چرخاند. آخرین قطرات سِرُم به تندی توی لوله راه گرفت. سِرُم را از دستم بیرون آورد و انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گل ها را گذاشت روی میزی که بین هردو تخت بود. کنارم ایستاد و پرسید: فرشته جان حالت خوبه؟ شکمم به شدت درد می کرد؛ با این حال گفتم: خوبم. مادر مشغول مرتب کردن پتو و روسری و سر و وضعم شد. با شادی گفت: نمیدانی چه پسریه ماشاءالله! گل! مردم یه ریز تلفن می زنن و احوالت رو می پرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه. با غصه به مادر نگاه کردم. دلم می خواست علی آقا هم بود و زنگ میزد. کاش بود! بغض راه گلویم را بسته بود. دلم می خواست مادر چراغ را خاموش می کرد و می خوابیدم و خواب علی آقا را می دیدم یا چشم هایم را می بستم و خاطراتم را با علی آقا دوره می کردم. مادر گل ها را از روی میز کنار تخت برداشت. گلایل سفید بودند. آن ها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت: بو کن. یاد روز تشییع جنازه علی آقا افتادم. روی تابوتش پُر از گل بود... 📚 گلسـ🌱ـــتان یازدهم @basij_isuw
باغ بهشت پُر از تاج گل های گلایل بود. علی آقا مثل پروانه لابه‌لای آن همه گل پرواز می کرد. مادر در یخچال کوچک اتاق را باز کرد و گفت: اگه یه پارچ آب یا یه چیز دیگه ای بود، گل ها رو میذاشتیم توش، تا صبح پژمرده میشن. پرسیدم: برف می آد؟ مادر گل به دست پشت پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. نه، ولی هوا هوایِ برفه. امشب نباره، حتماً صبح می باره. یاد برف سنگین سال گذشته افتادم. گفتم: مادر، سوم بهمن پارسال یادتونه؟ جمعه بود. علی آقا رو دوستاش از اصفهان آوردن. چه روز بدی بود! گل ها دیگر در دست مادر نبود. نفهمیدم بالاخره چه کارشان کرد. آمد و دراز کشید روی تخت کناری. گفت: تو خواب نداری؟ با ناراحتی گفتم: مادر! مادر متوجه ناراحتی ام شد. -جانم عزیزم! - یادته؟ -چرا یادم نباشه عزیزم! یادمه دختر قشنگم. چه برف سنگینی باریده بود. یخ بندان بود، دوستاش یه راست آوردنش خونه ما. رختخوابش رو کنار بخاری انداختم تا یه وقت سرما نخوره. براش سوپ مرغ درست کردم. می خورد و می گفت: وجیهه خانم، چقدر خوشمزه است، دستتان درد نکنه. بی اختیار اشک هایم راه گرفت. -مادر، علی آقا خیلی سختی کشید. اون وقتا به شما نمی گفتم تا ناراحت و دلواپس نشی. اما خیلی سختی کشیدم. مادر سرش را روی بالش گذاشت و روی دست راست رو به طرف من خوابید و گفت: اجرت با امام حسین، اجرت با امام زمان ان شاءالله. چشم دوختم به سقف و فلورسنتی که بالای سرم روشن بود. فکر کردم چقدر همه چیز زود اتفاق افتاد. این همه حادثه. به مادر نگاه کردم. روی دست راست خوابش برده بود، بدون پتو. دلم برایش سوخت به زحمت از تخت پایین آمدم، پتو را کشیدم رویش . مثل همیشه زیر گلویش را بوسیدم. چه بوی خوبی می داد. چراغ های فلورسنت سقف را خاموش کردم. برف آرام آرام داشت می بارید. آسمان صورتی و روشن بود... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw
صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، اول به تخت خالی مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه ای شدم که کف اتاق انداخته بود، آنجا بود، داشت نماز می خواند. آهسته گفتم: سلام صبح به خیر. مادر، پس از خواندن سلام نمازش، تسبیح به دست بلند شد و آمد کنارم ایستاد. دستم را گرفت. -سلام عزیزم، خوبی؟ -خوبم، الحمدالله. صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه و مانتوی مشکی و صورت اصلاح نشده اش است یا ازچیزی ناراحت است. پرسیدم: مادر، بچه چه طوره؟ حالش خوبه؟ مادر خندید. -خوبِ خوب! صبح زود رفتم بهش سر زدم. مثل فرشته ها خوابیده بود. تو چی؟ حالت خوب نیست؟! سری تکان دادم. گفتم: نه...خوبم. پرسیدم: بابا و رویا و نفیسه خوب ان؟ لبخندی زد. - همه خوب ان! یکی دو ساعت دیگه تلفن می زنم باهاشون حرف بزن. بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد، گفت: الحمدلله دیگه تلفن داریم. راحت شدیم مادر. وقتی دزفول بودیم، هر وقت دلم تنگ می شد، می رفتم به مخابرات و تلفن می زدم به خانه سکینه خانم روغنی - که همسایه سرکوچه بود و هفت هشت خانه با ما فاصله داشت، خیلی طول می کشید تا مادر یا یک نفر دیگر بیایند پای تلفن، این اواخر یاد گرفته بودم، وقتی تلفن می زدم می گفتم: بی زحمت مادرم رو صدا کنید. من قطع می کنم و نیم ساعت دیگه دوباره زنگ می زنم. مادر نشست روی تختش و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. گفتم: یادته تلفن می زدم خانه سکینه خانم؟ یه بار سر همین تلفن زدن می خواستیم شهید بشیم. تسبیح توی دستان مادر از حرکت بازایستاد. با ترس و نگرانی نگاهم کرد. خندیدم. - نترس، حالا که شهید نشدم! مادر، همانطور که ذکر می گفت، سری تکان داد. - ناقلا، همیشه می گفتی خیلی خوبه. خیلی خوش میگذره. با دوستامون مهمانی بازی می کنیم. - دروغ که نمی گفتم. مهمانی بازی هم می کردیم. اما این چیزا هم بود. یه روز مریض شدم. شکم دردی گرفتم که اون سرش ناپیدا، علی آقا یه هفته ای میشد رفته بود. یه روز صبح با دل درد از خواب بیدار شدم و تا شب درد کشیدم. فاطمه طفلک هرکاری از دستش برمی اومد انجام داد. وسط هفته بود و به اومدنش امیدی نبود. شب که شد فکر کردم اگه نصفِ شب حالم بدتر بشه، چه کار کنم؟! یه لحظه آرزو کردم کاش پنجشنبه یا جمعه بود و علی آقا می اومد. به خدا، مادر همون وقت صدای ماشین علی آقا از توی کوچه اومد. ساعت ده و نیم بود فکر کنم. علی آقا، که پاش رو توی اتاق گذاشت و حال و روز من رو دید، جاخورد. هرچند حال خودش از من بدتر بود؛ خاک آلوده و خسته، با چشم ها و صورتی پف کرده. انگار یه هفته ای نخوابیده بود. پرسید: پس چته؟ گفتم: از صبح نمیدونم چرا دلم درد میکنه. راننده علی آقا رفته بود. همون جلوی در برگشت و رفت سراغ همسایه مون، آقای صدیق. ماشینش رو گرفت و من و فاطمه رو سوار کرد و رفتیم بیمارستان. جلوی در بیمارستان گفت: فرشته، من خیلی خسته ام. خودت میری؟ ماشین رو خاموش کرد و سرش رو گذاشت روی فرمون و گفت: مشکلی بود بیاین سراغم. دکتر کشیک معاینه ام کرد. گفت:... 📚
دکتر کشیک معاینه ام کرد گفت: مشکوک به آپاندیسه. چند جور آزمایش نوشت و تاکید کرد اورژانسی انجام شه. آزمایش دادم. جوابش رو دکتر دید و گفت: الحمدلله چیز مهمی نیست. چند جور قرص و شربت نوشت. دو سه ساعت طول کشید. کیسه دارو به دست برگشتیم. بمیرم الهی مادر! علی آقا همونطور که سرش رو روی فرمون گذاشته بود خوابش برده بود. بیدارش کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. چون حالم بهتر شده بود تازه خیابونارو میدیدم. شب نیمه شعبان بود. با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن. با شور و نشاط خاصی خیابونارو تزیین کرده بودن. وسط خیابونا گلدون چیده بودند. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ماشین تو می اومد. لای درخت ها پُر از ریسه های رنگی بود. ذوق زده شده بودم. هِی به علی آقا می گفتم: اونجا رو نگاه کن. اینجا رو ببین. چقدر قشنگه! علی آقا، که خوشحالی من رو می دید، با اینکه خیلی خسته بود، دوری تو خیابونا زد. می گفت: خوشت میاد نگاه کن. خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم، دیدیم آقا هادی ایستاد سرکوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه. مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند. گرسنه بودم. احساس می کردم تمام بدنم از ضعف می لرزد. به سختی پتو را کنار دادم تا از تخت پایین بیایم. اتاق دور سرم می چرخید. دنبال دمپایی روی پله کنار تخت می گشتم. حس می کردم قلبم دیگر نمی تپد. چشمهایم سیاهی رفت. به سختی توانستم بگویم: مادر... مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت. - چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده! چرا اینطوری شدی؟! تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی می دیدم، نه چیزی می شنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید. کمی بعد به خودم آمدم. چند پرستار کنار تخت بودند. صدای مادر را می شنیدم که می گفت: دهنت رو باز کن فرشته جان، فرشته خانم... دهانم را باز کردم. آب میوه ای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین می رفت؛ انگار جان دوباره را به دست و پایم می آورد. با ولع آب میوه را سر کشیدم. پرستار به مادرم گفت: فشارشون خیلی پایینه. چیز مهمی نیست، ضعف دارن. صبحونه شون رو بدید بخورن. مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید و لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم. مثل قحطی زده ها لب و دهانم می لرزید. انگار سال ها بود چیزی نخورده بودم. لقمه دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت. بوی شیر جوشیده و داغ زیر دماغم رفت. - شیرینش کردم. دست مادر، که لیوان شیر را روی لب هایم گذاشته بود، می لرزید. هر دو دستم را دور لیوان گرفتم. دست هر دوی ما می لرزید و لیوان را می لرزاند و به دندان هایم می کوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم. مادر گفت: یادم رفت بهت بگم، دیشب فاطمه خانم، مامانِ زینب، تلفن زد. احوالت رو می پرسید. همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول می افتادم. با اینکه زیر بمب و آتش بودیم، بهترین روزهای زندگیمان بود. مادر باحوصله لقمه ای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت: خوب شدی؟ جان گرفتی؟ هنوز فکر می کردم همه تنم می لرزد. نمی توانستم حرف بزنم؛ فقط دلم می خواست تند تند همه ی صبحانه ای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و باحوصله مشغول لقمه پیچیدن شد. لبخندی زدم. مادر گفت: چی شد، میخندی؟! گفتم: یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش می گذشت... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw
گفتم: یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش می گذشت. مادر، همانطور که بقیه صبحانه را در دهانم می گذاشت، گفت: از اون حرفا بودها! گفتم: نه به خدا راست میگم. مادر لبخندی زد. گفت: باشه، قسم نخور، قبول. دزفول شهر خوبیه. پارسال هم که ما آمدیم پیشتان خیلی خوش گذشت؛ یادش به خیر علی آقا!... لقمه را جویدم. - یادش به خیر مادر! چه خوب کردین اومدین. خیلی خوش گذشت. دم غروب بود. من و فاطمه بی حوصله نشسته بودیم روی پله ها توی حیاط و داشتیم فکر می کردیم برای شام چی درست کنیم. مادر گفت: خوراک لوبیا پخته بودی. - خُب دوست دارم. فاطمه هم گفت برای شب سنگینه. گفتم عیب نداره. - چقدر هم علی آقا از خوراک لوبیا خوشش می آمد. - یه کاسه بزرگ لوبیا ریختم توی قابلمه. همون موقع خودمم خنده ام گرفت. گفتم از شانس بد، بزنه امشب علی آقا هم بیاد. طفلی نه فقط از خوراک لوبیا از هرچی غذای نفّاخ بود بدش می اومد، عذاب می کشید، معده ش اذیت می شد. یادش به خیر فاطمه سه چهار تا پیاز بزرگ خرد کرد. اشک می ریختیم و حرف می زدیم. فاطمه پیازها رو سرخ کرد. گوشت چرخ شده رو من سرخ کردم؛ روی پیک نیک خودم. فاطمه روی پیک نیک خودش آشپزی می کرد. وقتی درِ دیگ رو باز کردم، دیدم یا خدا! لوبیاها ور اومده و دو سه برابر شده. به خنده گفتم: فاطمه، یعنی این همه لوبیا رو باید من و تو بخوریم؟! از توی کوچه سروصدا می اومد. همسایه ها مهمون داشتن. فاطمه با غصه گفت: کاش ما هم مهمون داشتیم! داشتیم نقشه می کشیدیم بریم مهموناشون رو بدزدیم که شما اومدین. مادر گفت: برق قطع شده بود. با ماشین بابات آمدیم. دهُم عید بود، یه دفعه تصمیم گرفتیم. عموت هم آمد. من و نفیسه و رویا عقب نشسته بودیم. نابلد بودیم. چقدر گشتیم تا شهرک پونصد دستگاهِ پیدا کردیم. میدان فتح المبین، اما گلستان یازدهم پیدا نمی شد. تو تاریکی هِی دور خودمان می چرخیدیم و از هرکی که می دیدیم می پرسیدیم گلستان یازدهم پلاک دویست و پونزده کجاست؟ همه جا تاریک بود. چشم چشم نمی دید. بابات جرئت نمی کرد چراغای ماشین رو روشن کنه. یه دفعه دیدیم یه ماشین چراغ روشن پشت سر ما می آد. بابات نگه داشت. دیدیم علی آقاست. - ما توی حیاط نشسته بودیم؛ سر و صدای شما رو می شنیدیم، اما باورمون نمی شد. مادر گفت: خوش به حال اُ وقتا. - در رو که باز کردم، انگار دنیا رو بهم دادن. خوشحال بودم که خوراک لوبیام باد نکرده. مادر خندید: ای شیطان! دیدی که من خودم دست به کار شدم. برا دامادم پلو و خورشت درست کردم. مادر صبحانه را جمع کرد و گفت: فرداش بابات و عموت و علی آقا رفتن منطقه. ما رفتیم امامزاده سبزه قبا. آهی کشیدم. - وقتی سیزده به در برگشتین، انگار تموم غصه های عالم رو ریختن رو سر من. بس که ناراحت بودم علی آقا به خاطر من نرفت منطقه. این قدر تعریف کرد و گفت و خندید تا شما رسیدین همدان. شب بود علی آقا گفت: فکر کنم مامان بابات رسیدن، بلند شو برو تلفن بزن خانه سکینه خانم و هرچند ساعت دلت می خواد حرف بزن. مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم. برف ریز و قشنگی می بارید... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw
صبح شده بود. آسمان روشن بود. دلم می خواست هرچه زودتر بروم و پسرم را ببینم. زیر لب گفتم: علی آقا، تو پسرمون رو دیده ی؟ دلم شکست. تا یادم می افتاد علی آقا دیگر نیست و بچه ام پدر ندارد بغض می کردم، تنم می لرزید. یعنی می توانستم به تنهایی او را بزرگ کنم؟ دلم برای پسرم می سوخت. دوباره علی آقا را توی اتاق دیدم. داشت می خندید. هرجا چشم می گرداندم آنجا بود: کنار تخت مادر، کنار پنجره، پایین تخت خودم، پشت پنجره زیر بارش قشنگ برف. انگار علی آقا به اندازه دانه های برف تکثیر شده بود. برف می بارید و پشت هره پنجره پُر از برف می شد. بوی خوبی پیچیده بود توی اتاق؛ بویی شبیه عطر درختان لیمو. اتاق بوی بهار گرفته بود. بوی عطر تن علی آقا را. گفتم: علی آقا، باید خودت مواظب ما دو تا باشی. من تنهایی نمی تونم. حس کردم علی آقا می خندد و مثل همیشه با تکان دادن سرش می گوید: چشم گُلم، چشم. با این فکر نفس راحتی کشیدم. سبک و شاد شده بودم. ساعت یازده و سی دقیقه صبح بود. باورم نمی شد این قدر خوابیده باشم. مادر توی اتاق نبود. گلایل های سفید داخل پارچ آب پلاستیکی روی یخچال بودند. برف قطع شده بود؛ اما آسمان هنوز گرفته و بسته بود. پرده های بنفش اتاق پُر از گل های ریز نارنجی و زرد بود. از دو طرف خیلی باسلیقه و مرتب جمع شده بود. اتاق تمیز و مرتب و خوش بو بود. بلند شدم و روی تخت نشستم. حالم خوب بود. دیگر خوابم نمی آمد و احساس درد نمی کردم. به پنجره چشم دوختم و به پرده های قشنگ آن. پرده ها چقدر به نظرم آشنا می آمد. یادش به خیر! برای خانه دزفول پرده های این شکلی خریدیم. از تخت پایین آمدم و رفتم کنار پنجره. پرده ها را توی دستم گرفتم و بو کردم. بوی دزفول را می داد. برگشتم. توی چهارچوب در ایستادم. راهروی بیمارستان بلند و تمیز و خلوت بود. مادر کنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود و با تلفن حرف می زد. وقتی مرا دید، لبخندی زد و برایم دست تکان داد. پیراهن صورتی ام روی زمین ساییده می شد. مادر گوشی را گذاشت و به طرفم آمد. نزدیک رسید گفت: فرشته جان، بیدار شدی؟ لبخندی زدم و گفتم: خیلی خوابیدم. مادر دستم را گرفت و گفت: از صبح دارم به تلفنا جواب می دم. گفتم تو خوابی، وصل نکنن تو اتاق. با تعجب پرسیدم: چی شده مگه؟ مادر مرا تا جلوی دست شویی برد. صورتت رو بشور. حالت جا می آد. شسته ی؟ نشُسته بودم. مادر در دست شویی را باز کرد. همه چیز سفید بود و از تمیزی برق می زد. شیر آب را باز کردم. مادر گفت: از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه هایی که نمی شناسیم تلفن می زنن و احوال پرسی می کنن: عمو و زن عمو و دایی... توی آینه خودم را می دیدم: رنگ پریده و بی حال. زیر چشم هایم گود افتاده بود. صورتم را که شستم، فکر کردم انگار یک قرن است از همه بی خبرم... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw