eitaa logo
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
66 دنبال‌کننده
46 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
دکتر کشیک معاینه ام کرد گفت: مشکوک به آپاندیسه. چند جور آزمایش نوشت و تاکید کرد اورژانسی انجام شه. آزمایش دادم. جوابش رو دکتر دید و گفت: الحمدلله چیز مهمی نیست. چند جور قرص و شربت نوشت. دو سه ساعت طول کشید. کیسه دارو به دست برگشتیم. بمیرم الهی مادر! علی آقا همونطور که سرش رو روی فرمون گذاشته بود خوابش برده بود. بیدارش کردم. ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. چون حالم بهتر شده بود تازه خیابونارو میدیدم. شب نیمه شعبان بود. با اینکه شهر خلوت بود و عده کمی توی دزفول بودند، اونایی که بودن سنگ تموم گذاشته بودن. با شور و نشاط خاصی خیابونارو تزیین کرده بودن. وسط خیابونا گلدون چیده بودند. جعبه های شیرینی بود که از شیشه ماشین تو می اومد. لای درخت ها پُر از ریسه های رنگی بود. ذوق زده شده بودم. هِی به علی آقا می گفتم: اونجا رو نگاه کن. اینجا رو ببین. چقدر قشنگه! علی آقا، که خوشحالی من رو می دید، با اینکه خیلی خسته بود، دوری تو خیابونا زد. می گفت: خوشت میاد نگاه کن. خیلی طول کشید. وقتی برگشتیم، دیدیم آقا هادی ایستاد سرکوچه. زینب نحسی کرده بود و نذاشته بود بخوابه. مادر بلند شد تا جانمازش را جمع کند. گرسنه بودم. احساس می کردم تمام بدنم از ضعف می لرزد. به سختی پتو را کنار دادم تا از تخت پایین بیایم. اتاق دور سرم می چرخید. دنبال دمپایی روی پله کنار تخت می گشتم. حس می کردم قلبم دیگر نمی تپد. چشمهایم سیاهی رفت. به سختی توانستم بگویم: مادر... مادر سراسیمه دوید و دستم را گرفت. - چی شده فرشته؟! چرا رنگ و روت پریده! چرا اینطوری شدی؟! تمام بدنم بی حس شده بود. انگار نه چیزی می دیدم، نه چیزی می شنیدم. مادر مرا روی تخت خواباند و به بیرون دوید. کمی بعد به خودم آمدم. چند پرستار کنار تخت بودند. صدای مادر را می شنیدم که می گفت: دهنت رو باز کن فرشته جان، فرشته خانم... دهانم را باز کردم. آب میوه ای شیرین بود که جرعه جرعه از گلویم پایین می رفت؛ انگار جان دوباره را به دست و پایم می آورد. با ولع آب میوه را سر کشیدم. پرستار به مادرم گفت: فشارشون خیلی پایینه. چیز مهمی نیست، ضعف دارن. صبحونه شون رو بدید بخورن. مادر میز استیل جلوی تخت را جلو کشید و لقمه ای نان و مربا گذاشت توی دهانم. مثل قحطی زده ها لب و دهانم می لرزید. انگار سال ها بود چیزی نخورده بودم. لقمه دوم و لقمه های بعدی را توی دهانم گذاشت. لیوان شیر را جلوی دهانم گرفت. بوی شیر جوشیده و داغ زیر دماغم رفت. - شیرینش کردم. دست مادر، که لیوان شیر را روی لب هایم گذاشته بود، می لرزید. هر دو دستم را دور لیوان گرفتم. دست هر دوی ما می لرزید و لیوان را می لرزاند و به دندان هایم می کوبید. مادر لیوان را محکم گرفت و کمک کرد تا شیر را آرام آرام بنوشم. مادر گفت: یادم رفت بهت بگم، دیشب فاطمه خانم، مامانِ زینب، تلفن زد. احوالت رو می پرسید. همیشه با شنیدن اسم فاطمه یاد دزفول می افتادم. با اینکه زیر بمب و آتش بودیم، بهترین روزهای زندگیمان بود. مادر باحوصله لقمه ای نان و مربا در دهانم گذاشت و گفت: خوب شدی؟ جان گرفتی؟ هنوز فکر می کردم همه تنم می لرزد. نمی توانستم حرف بزنم؛ فقط دلم می خواست تند تند همه ی صبحانه ای را که روی میز بود ببلعم. مادر چیزی نگفت و آرام و باحوصله مشغول لقمه پیچیدن شد. لبخندی زدم. مادر گفت: چی شد، میخندی؟! گفتم: یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش می گذشت... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw