eitaa logo
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
68 دنبال‌کننده
46 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم هایم را بستم و شروع کردم به یادآوری ماجرای ورودمان یه دزفول. عاشق این تکه از خاطراتم هستم. شب شنبه بیستم دی ماه سال 1365 بود که رسیدیم؛ هرچند آن خانه ای که توی مسیر همدان - دزفول توی ذهنم ساخته و تصور کرده بودم آن چیزی نبود که می دیدم. خانه ساختمانی تازه ساز و یک و نیم طبقه بود؛ بدون امکانات. در شهرکی در حاشیه شهر دزفول به نام شهرک پانصد دستگاه. زودتر از ما دوست علی آقا هادی فضلی (او فرمانده اطلاعات عملیات تیپ 2 لشکر انصار الحسین استان همدان بود و در عملیات مرصاد به شهادت رسید.)، رسیده بود، با همسر و دختر کوچکش، زینب. چقدر خسته بودیم آن شب. اصلاً نفهمیدیم چه طور رختخواب هایمان را انداختیم و خوابیدیم. صبح زود با سر و صدای علی آقا از خواب بیدار شدیم. علی آقا بعد از نماز صبح رفته بود و نان خریده بود. شلوغ می کرد و با سر و صدا سعی می کرد بیدارمان کند. ما توی هال خوابیده بودیم و هادی فضلی و اهل و عیالش توی پذیرایی. بلند شدم و تند و فرز رختخواب ها را جمع کردم. آقا هادی هم به کمک علی آقا آمد و سفره صبحانه را انداختند. زینب هنوز خواب بود. بعد از صبحانه، علی آقا و آقا هادی لباس های فرم سپاهشان را پوشیدند. موقع خداحافظی پرسیدم: کِی برمی گردید؟ علی آقا با لهجه غلیظ همدانی صحبت می کرد. گفت: معلوم نیست. سربازی هر روز می آد دم در. اگه خرید یا کاری داشتین،بِشِش بگین. وقتی علی آقا و آقا هادی در را پشت سرشان بستند و رفتند، تازه متوجه شدم چقدر در آن خانه غریبم. از روی بیکاری و شاید هم کنجکاوی شروع کردم به گشت و شناسایی خانه. دست شویی و حمام توی حیاط بود؛ سمت چپ. حیاطی بود نقلی و جمع و جور و حدوداً پنجاه شصت متر. دیوارها و ساختمان آجری تازه از دست بنا درآمده بود. نور تیز خورشید چشم را می زد. کمی توی حیاط قدم زدم و از چهار پنج پله بالا رفتم. ایوانی کوچک و باریک بود که از آنجا وارد ساختمان می شدیم. هال نسبتاً بزرگی داشت و یک پذیرایی بیست و چهار متری. آشپزخانه هیچ امکاناتی نداشت؛ نه کابینت شده بود و نه کاشی کاری. اما تا چشم کار می کرد از در و دیوارش خاک می بارید و آت و آشغال آویزان بود. ته هال سیزده چهارده پله وجود داشت که ختم می شد به زیرزمینی تاریک با دوتا اتاق: یکی بزرگ با پنجره ای کوچک و آن یکی کوچک و چهارگوش و تنگ با پنجره ای نزدیک به سقف؛ که باز می شد داخل حیاط خلوتی کوچک با دیواری بلند و پنجره ای که توی حیاط باز می شد. یک لامپ صد وات بی ریخت هم از سقف آویزان بود که به زور با کمک حیاط خلوت اتاق را روشن می کرد. چند روز بعد این اتاق شد اتاق من و علی آقا... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw