eitaa logo
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
68 دنبال‌کننده
46 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
یاد آن روز افتادم: سه شنبه بیست و چهارم دی ماه 1365. من و فاطمه داشتیم اتاق ها و در و دیوار و سقف خانه را جارو می زدیم و گرد و غبارها را می تکاندیم، اما هرکاری می کردیم خانه شکل خانه نمی شد؛ نه پرده ای داشت و نه فرش به اندازه ای همه جا را پُر کند و نه امکانات زندگی. هرکاری می کردیم، هر چقدر همه جا را می سابیدیم و تمیز می کردیم فایده ای نداشت. نزدیک ساعت ده صبح در زدند. فکر کردیم شاید سربازی باشد که هر روز می آمد. چادر سر کردم و رفتم پشت در. پرسیدم: کیه؟ صدا ناآشنا بود گفت: منم، معاون علی آقا، سعید صداقتی. هنوز هم وقتی یاد آن روز و آن ماجرا می افتم با خودم می گویم کاش با او به اهواز نرفته بودیم! کاش اصلاً خانه نبودیم و در را باز نمی کردیم! حتماً آن وقت اوضاع زندگی مان طور دیگری پیش می رفت. اما، متاسفانه در را باز کردم. هرچند همان موقع هم فکر کردم باید مقاومت کنم. اما نمی دانم چرا مقاومت نکردم. نمی دانم چرا با اینکه دلم راضی به رفتن نبود، با سعید صداقتی رفتیم. پرستاری بالای سرم ایستاده بود. نگاهم می کرد و لبخند می زد. سِرُم را چرخاند. آخرین قطرات سِرُم به تندی توی لوله راه گرفت. سِرُم را از دستم بیرون آورد و انداخت توی سطل آشغال. مادر با یک دسته گل وارد اتاق شد. گل ها را گذاشت روی میزی که بین هردو تخت بود. کنارم ایستاد و پرسید: فرشته جان حالت خوبه؟ شکمم به شدت درد می کرد؛ با این حال گفتم: خوبم. مادر مشغول مرتب کردن پتو و روسری و سر و وضعم شد. با شادی گفت: نمیدانی چه پسریه ماشاءالله! گل! مردم یه ریز تلفن می زنن و احوالت رو می پرسن. از دفتر امام جمعه گرفته تا استانداری و جاهای دیگه. با غصه به مادر نگاه کردم. دلم می خواست علی آقا هم بود و زنگ میزد. کاش بود! بغض راه گلویم را بسته بود. دلم می خواست مادر چراغ را خاموش می کرد و می خوابیدم و خواب علی آقا را می دیدم یا چشم هایم را می بستم و خاطراتم را با علی آقا دوره می کردم. مادر گل ها را از روی میز کنار تخت برداشت. گلایل سفید بودند. آن ها را آورد جلوی صورتم گرفت و گفت: بو کن. یاد روز تشییع جنازه علی آقا افتادم. روی تابوتش پُر از گل بود... 📚 گلسـ🌱ـــتان یازدهم @basij_isuw