eitaa logo
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
66 دنبال‌کننده
46 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح، وقتی از خواب بیدار شدم، اول به تخت خالی مادر نگاه کردم و بعد متوجه ملافه ای شدم که کف اتاق انداخته بود، آنجا بود، داشت نماز می خواند. آهسته گفتم: سلام صبح به خیر. مادر، پس از خواندن سلام نمازش، تسبیح به دست بلند شد و آمد کنارم ایستاد. دستم را گرفت. -سلام عزیزم، خوبی؟ -خوبم، الحمدالله. صورت مادر تکیده و غمگین بود. فکر کردم به خاطر مقنعه و مانتوی مشکی و صورت اصلاح نشده اش است یا ازچیزی ناراحت است. پرسیدم: مادر، بچه چه طوره؟ حالش خوبه؟ مادر خندید. -خوبِ خوب! صبح زود رفتم بهش سر زدم. مثل فرشته ها خوابیده بود. تو چی؟ حالت خوب نیست؟! سری تکان دادم. گفتم: نه...خوبم. پرسیدم: بابا و رویا و نفیسه خوب ان؟ لبخندی زد. - همه خوب ان! یکی دو ساعت دیگه تلفن می زنم باهاشون حرف بزن. بعد انگار یاد چیزی افتاده باشد، گفت: الحمدلله دیگه تلفن داریم. راحت شدیم مادر. وقتی دزفول بودیم، هر وقت دلم تنگ می شد، می رفتم به مخابرات و تلفن می زدم به خانه سکینه خانم روغنی - که همسایه سرکوچه بود و هفت هشت خانه با ما فاصله داشت، خیلی طول می کشید تا مادر یا یک نفر دیگر بیایند پای تلفن، این اواخر یاد گرفته بودم، وقتی تلفن می زدم می گفتم: بی زحمت مادرم رو صدا کنید. من قطع می کنم و نیم ساعت دیگه دوباره زنگ می زنم. مادر نشست روی تختش و با تسبیحش مشغول ذکر گفتن شد. گفتم: یادته تلفن می زدم خانه سکینه خانم؟ یه بار سر همین تلفن زدن می خواستیم شهید بشیم. تسبیح توی دستان مادر از حرکت بازایستاد. با ترس و نگرانی نگاهم کرد. خندیدم. - نترس، حالا که شهید نشدم! مادر، همانطور که ذکر می گفت، سری تکان داد. - ناقلا، همیشه می گفتی خیلی خوبه. خیلی خوش میگذره. با دوستامون مهمانی بازی می کنیم. - دروغ که نمی گفتم. مهمانی بازی هم می کردیم. اما این چیزا هم بود. یه روز مریض شدم. شکم دردی گرفتم که اون سرش ناپیدا، علی آقا یه هفته ای میشد رفته بود. یه روز صبح با دل درد از خواب بیدار شدم و تا شب درد کشیدم. فاطمه طفلک هرکاری از دستش برمی اومد انجام داد. وسط هفته بود و به اومدنش امیدی نبود. شب که شد فکر کردم اگه نصفِ شب حالم بدتر بشه، چه کار کنم؟! یه لحظه آرزو کردم کاش پنجشنبه یا جمعه بود و علی آقا می اومد. به خدا، مادر همون وقت صدای ماشین علی آقا از توی کوچه اومد. ساعت ده و نیم بود فکر کنم. علی آقا، که پاش رو توی اتاق گذاشت و حال و روز من رو دید، جاخورد. هرچند حال خودش از من بدتر بود؛ خاک آلوده و خسته، با چشم ها و صورتی پف کرده. انگار یه هفته ای نخوابیده بود. پرسید: پس چته؟ گفتم: از صبح نمیدونم چرا دلم درد میکنه. راننده علی آقا رفته بود. همون جلوی در برگشت و رفت سراغ همسایه مون، آقای صدیق. ماشینش رو گرفت و من و فاطمه رو سوار کرد و رفتیم بیمارستان. جلوی در بیمارستان گفت: فرشته، من خیلی خسته ام. خودت میری؟ ماشین رو خاموش کرد و سرش رو گذاشت روی فرمون و گفت: مشکلی بود بیاین سراغم. دکتر کشیک معاینه ام کرد. گفت:... 📚