eitaa logo
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
68 دنبال‌کننده
46 عکس
2 ویدیو
0 فایل
بسیج دانشجویی دانشگاه امام صادق(ع) پردیس خواهران
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: یاد دزفول افتادم؛ چقدر خوش می گذشت. مادر، همانطور که بقیه صبحانه را در دهانم می گذاشت، گفت: از اون حرفا بودها! گفتم: نه به خدا راست میگم. مادر لبخندی زد. گفت: باشه، قسم نخور، قبول. دزفول شهر خوبیه. پارسال هم که ما آمدیم پیشتان خیلی خوش گذشت؛ یادش به خیر علی آقا!... لقمه را جویدم. - یادش به خیر مادر! چه خوب کردین اومدین. خیلی خوش گذشت. دم غروب بود. من و فاطمه بی حوصله نشسته بودیم روی پله ها توی حیاط و داشتیم فکر می کردیم برای شام چی درست کنیم. مادر گفت: خوراک لوبیا پخته بودی. - خُب دوست دارم. فاطمه هم گفت برای شب سنگینه. گفتم عیب نداره. - چقدر هم علی آقا از خوراک لوبیا خوشش می آمد. - یه کاسه بزرگ لوبیا ریختم توی قابلمه. همون موقع خودمم خنده ام گرفت. گفتم از شانس بد، بزنه امشب علی آقا هم بیاد. طفلی نه فقط از خوراک لوبیا از هرچی غذای نفّاخ بود بدش می اومد، عذاب می کشید، معده ش اذیت می شد. یادش به خیر فاطمه سه چهار تا پیاز بزرگ خرد کرد. اشک می ریختیم و حرف می زدیم. فاطمه پیازها رو سرخ کرد. گوشت چرخ شده رو من سرخ کردم؛ روی پیک نیک خودم. فاطمه روی پیک نیک خودش آشپزی می کرد. وقتی درِ دیگ رو باز کردم، دیدم یا خدا! لوبیاها ور اومده و دو سه برابر شده. به خنده گفتم: فاطمه، یعنی این همه لوبیا رو باید من و تو بخوریم؟! از توی کوچه سروصدا می اومد. همسایه ها مهمون داشتن. فاطمه با غصه گفت: کاش ما هم مهمون داشتیم! داشتیم نقشه می کشیدیم بریم مهموناشون رو بدزدیم که شما اومدین. مادر گفت: برق قطع شده بود. با ماشین بابات آمدیم. دهُم عید بود، یه دفعه تصمیم گرفتیم. عموت هم آمد. من و نفیسه و رویا عقب نشسته بودیم. نابلد بودیم. چقدر گشتیم تا شهرک پونصد دستگاهِ پیدا کردیم. میدان فتح المبین، اما گلستان یازدهم پیدا نمی شد. تو تاریکی هِی دور خودمان می چرخیدیم و از هرکی که می دیدیم می پرسیدیم گلستان یازدهم پلاک دویست و پونزده کجاست؟ همه جا تاریک بود. چشم چشم نمی دید. بابات جرئت نمی کرد چراغای ماشین رو روشن کنه. یه دفعه دیدیم یه ماشین چراغ روشن پشت سر ما می آد. بابات نگه داشت. دیدیم علی آقاست. - ما توی حیاط نشسته بودیم؛ سر و صدای شما رو می شنیدیم، اما باورمون نمی شد. مادر گفت: خوش به حال اُ وقتا. - در رو که باز کردم، انگار دنیا رو بهم دادن. خوشحال بودم که خوراک لوبیام باد نکرده. مادر خندید: ای شیطان! دیدی که من خودم دست به کار شدم. برا دامادم پلو و خورشت درست کردم. مادر صبحانه را جمع کرد و گفت: فرداش بابات و عموت و علی آقا رفتن منطقه. ما رفتیم امامزاده سبزه قبا. آهی کشیدم. - وقتی سیزده به در برگشتین، انگار تموم غصه های عالم رو ریختن رو سر من. بس که ناراحت بودم علی آقا به خاطر من نرفت منطقه. این قدر تعریف کرد و گفت و خندید تا شما رسیدین همدان. شب بود علی آقا گفت: فکر کنم مامان بابات رسیدن، بلند شو برو تلفن بزن خانه سکینه خانم و هرچند ساعت دلت می خواد حرف بزن. مادر سینی صبحانه را برداشت و برد. حالم بهتر شده بود. به پنجره نگاه کردم. برف ریز و قشنگی می بارید... گلسـ🌱ـــتان یازدهم 📚 @basij_isuw