این داستان واقعی می باشد. ای برای تو❤❤ قسمت دوم: تالحظه مرگ😁😁 تـو بـا خـودت چـی فکـر کـردی کـه اومـدی بـه زیباتریـن دختر دانشـگاه کــه خیلــی هــا آرزو دارن فقــط جــواب ســلام شــون رو بــدم؛ پیشــنهاد میــدی؟ ... مــن بــا پســرهایی کــه قدشــون زیــر 190باشــه و هیــکل و تیــپ و قیافــه شــون کمتــر از تــاپ تریــن مــدل هــای روز باشــه اصـلا حـرف هـم نمیزنـم چـه برسـه ... از شـدت عصبانیـت نمـی تونسـتم یـه جـا بایسـتم ... دو قـدم مـی رفتـم جلـو، دو قـدم برمـی گشـتم طرفـش ... . . اون وقــت تــو ... تــو پســره ســیاه لاغــر مردنــی کــه بــه زور بــه 185 میرسـی ... اومـدی بـه مـن پیشـنهاد میـدی؟ ... بـه مـن میگـه خرجـت رو میــدم ... تــو غلــط مــی کنــی ... فکــر کــردی کــی هســتی؟ ... مگــه مـن گـدام؟ ... یـه نـگاه بـه لبـاس هـای مارکـدار مـن بنـداز ... یـه لنـگه کفـش مـن از کل هیـکل تـو بیشـتر مـی ارزه .. . و در حالــی کــه زیــر لــب غرغــر مــی کــردم و از عصبانیــت ســرخ شــده بــودم ازش دور شــدم ... دوســت هــام دورم رو گرفتــن و بــا هیجــان ازم در مـورد ماجـرا مـی پرسـیدن ... بـا عصبانیـت و آب و تـاب هـر چـه تمــام تــر داســتان رو تعریــف کــردم ... . هنــوز آروم نشــده بــودم کــه مندلــی بــا حالــت خاصــی گفــت: اوه فکــر کــردم چــی شــده؟ بیچــاره چیــز بــدی نگفتــه. کامــلا مودبانــه ازت خواســتگاری کــرده و شــرایطی هـم کـه گذاشـته عالـی بـوده ... تـو بـه خاطـر زیبایـی و ثروتـت زیـادی مغــروری ... . خــدای مــن ... بــاورم نمــی شــد دوســت چنــد ســاله ام داشـت ایـن حـرف هـا رو مـی زد ... بـا عصبانیـت کیفـم رو برداشـتم و گفتـم: اگـر اینقـدر فـوق العـاده اسـت خـودت باهـاش ازدواج کـن ... بعـدهــم باهــاش بــرو ایــران، شــتر ســواری ... . اومـدم بـرم کـه گفـت: مطمئنـی پشـیمون نمیشـی؟ ... . بـاورم نمـی شـد... واقعـا داشـت بـه ازدواج بـا اون فکـر مـی کـرد ... داد زدم: تـا لحظـه مـرگ ... و از اونجـا زدم بیـرون ...