☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸
☔️
#قصهدلبری
#شهیدمحمدحسینمحمدخانی
#بهروایتهمسرشهیدخانممرجاندُرعلی
#قسمت_15
یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره سفرمان همزمان شد با ماه رمضان برای اینکه بتوانیم روزه بگیریم عمره را یک ماه به جا آوریم. کاروان یک دست نبود پیر و جوان و زن و مرد ما جز جوانهای جمع به حساب می آمدیم. با کارهایی که محمدحسین انجام میداد باز مثل همیشه گاو پیشانی سفید دیده می شدیم. از بس برایم وسواس به خرج میداد در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم بلد نبود و به استاد تاریخ دانشگاه همان زنگ زدم و از او سوال کردم ایشان نشانی را دقیق ترسیم کرد از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست؟ آن وقت که می رفتیم عرب ها آنجا خوابیده یا نشسته بودند. زیاد روضه میخواند گاهی وسط روزها شرطه های سعودی می آمدند و اعتراض می کردند. کتاب دستش نمی گرفت از حفظ می خواند. هر وقت مأموران سعودی مزاحم میشدند وسط روضه میگفت: «بر پدر همتون لعنت» چند بار هم در مسجدالحرام نزدیک بود دستگیرش کنند با وهابیها کل کل میکرد. خوشم میآمد آنها از رو بروند. از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بی خیال این ها نمی شود. دوتایی بار اولم بود میرفتیم مکه. اما میدانستیم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه بیفتد سه حاجت شرعی ما برآورده میشود. همان استاد تاریخ گفت: قبل از دیدن خانه کعبه اول سجده کنید بعد تقاضای خودتان را از خدا درخواست کنیدو سر از سجده بردارید. زودتر از من سرش را بالا آورد. وبه من گفت: تو سجده باش. بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم را خرج خودت کن و خرج امام حسین کن. وقتی نگاهم به خانه کعبه افتاد گفت ببین خدا هم مشکی پوش حسینه! 😭خیلی منقلب شدم حرفهایش آدم را به هم میریخت. کل طواف را با زمزمه روضه انجام میداد طوری که بقیه به هوای روضه هایش می سوختند. در سعی صفا و مروه دعاها که تمام میشد روضه می خواند. دعای جوشن میخواند یا مناجات حضرت امیرالمومنین علیه السلام. و من همراهی اش می کردم. بهش گفتم: باید بگیم خوش به حالت هاجر انقدر که رفتی اومدی بالاخره آب برای اسماسماعیلت پیدا شد کاش برای رباب هم پیدا میشد. انگار آتشش زدم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن. موقعی که برای دیدن غار حرا از کوه بالا میرفتیم خسته شدم نیمه های راه بریده بودم و دم به دقیقه مینشستم شروع کرد مسخره کردن: که چه زود پیر شدی؟ یا تنبلی می کنی؟ بهش گفتم: من با پای خودم میام هر وقت هم بخوام میشینم بمیرم برای اسرای کربلا که مردای نامحرم بهشون می خندیدن. بد با دلش بازی کردم نشست سرش را زیر انداخت و روضهخوانی اش گل کرد در طواف دستهایش را برایم سپر میکرد که به کسی نخوردم با آب و تاب دوروبرم را خالی میکرد تا بتوانم حجر الاسود را ببوسم. کمک دست بقیه هم بود خیلی به زوار سالمند کمک میکرد مادر شهیدی با دخترش آمده بود توانایی بعضی کارها برایشان مشکل بود دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت خیلی هوایشان را داشت از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر. یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند؟ مگر ظاهر یا پوشش ما اشکالی دارد؟ یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا مرا کشید کنار و گفت: صدقه بزار کنار اینجا بین خانمها صحبت از تو شوهرته که مثل پروانه دورت میچرخه. از این نصیحت های مادرانه کرد و خندید و گفت اینکه میگن خدا در و تخته رو به هم چفت می کنه نمونه اش شمایین. محمد حسین دائم با دوربینش چیلیک چیلیک عکس میگرفت بهش اعتراض میکردم اومدی زیارت یا عکس بگیری؟ یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن حک شده بود «یا زهرا» در مکه هدیه داد به شیعه ای یمنی.وقتی برگشتیم گفت: دیگه دوست ندارم بیام مکه باشه، تا از دست سعودیها آزاد بشه. کلا درخانه یا جاهای دیگر در همکاری میکرد که وصل شود به اهل بیت خاصه امام حسین علیهالسلام. یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی و بعد به او عشق و علاقه پیدا کنم همین کارهایش بود دیدم دیوانه وار هیئتی بود. همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند ولی اینکه چقدر مایه بگذارند مهم است...
#ادامهدارد...
Eitaa.com/basijianZahraei
☔️
☔️🌸
☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸
☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️🌸☔️