👈 👈خاطره خواندنی 💠 که بعد از هم هوای فرزندانش را دارد 🌷چند سالی از می گذشت. پسر بزرگم "مرتضی" به سن مدرسه🎒 رسیده بود. یک روز وقتی از برگشت، در حالی که اشک می ریخت😭 از من تقاضای کرد. 🌷مقداری خُرد به او دادم . آنها را پس زد، اسکناس💵 می خواست. در خانه اسکناس نداشتم🚫 تا ساکتش کنم . آنقدر نوازشش کردم و قربان صدقه اش رفتم تا شد و خوابید😴. 🌷کنارش دراز کشیدم، کم کم سنگین شد و به خواب رفتم. در عالم خواب به من گفت :«فاطمه علت گریه ی مرتضی چیست⁉️» 🌷گفتم :« اسکناس می خواهد، در حال حاضر در خانه🏡 اسکناس ندارم تا به او بدهم.» گفت :« به برو ، داخل پارچی که به مرتضی جایزه🎁 داده اند، چند اسکناس تومانی است; بردار و به او بده. » 🌷از خواب بیدار شدم، به انباری رفتم. داخل را نگاه کردم، چند اسکناس💵 در آن بود. آنها را برداشتم و به دادم. 🌷هر دو خندیدیم😄، او از سرِ شوق و من از سرِ ; شکرِ حضور مردی که در نبود فیزیکش، باز هم هوای من و را دارد👌 . راوی: 📚برگرفته از کتاب: ره یافتگان کوی یار در ۱۳۳۹/۰۱/۱۵ در روستای علی آباد علیاء از توابع شهرستان زرند به دنیا آمد و در تاریخ ۱۳۶۵/۱۰/۱۹ در عملیات به درجه رفیع نائل آمد. @shahidNazarzade 🌹🍃🌹🍃 ┄┅══✼♡✼══┅┄ ⚪https://sapp.ir/basir.markazihttps://eitaa.com/basirmarkazi