باسمه تبارک و تعالی (۴۴۳) «لذّت نشستن کنار جوی آبی روان میان تپّه ها» «قرآن بخوان!» 🔹در روستا برای تفریح به یک آبگیر محصور بین تپه ها رفتیم. اندکی صعب العبور بود. از لابه لای آن تپه های خالی از هیاهوی انسانها و تکبر تمدنها و مظاهر جاه طلبیشان آبی روان شده بود و آرام آرام با وقاری زیبا به این آبگیر میریخت. مدّتی بود به دل طبیعت نرفته بودم. جایی بود که از مصنوعات بشری خبری نبود و گویا انسان میتوانست لَختی با طبیعت خلوت کند! 🔸آن طرفش تا چشم کار میکرد همه ی نظمها طبیعی بود! تپّه ها و بوته ها و سبزه ها و جریان آبها و... . با همه گوناگونی و عدم تقارنش گویا برای درون انسان واحدی متقارن جلوه میکرد! گویا همه با هم متّحد بودند و در اینجا بین همه چیز صلح و صفایی برقرار بود. به یاد غزل زیبای سعدی افتادم: هر کس به تماشایی رفتند به صحرایی ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌داند هر کاو به وجود خود دارد ز تو پروایی دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده‌ست کآنجا نتواند رفت اندیشه دانایی امید تو بیرون برد از دل همه امیدی سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی زیبا ننماید سرو اندر نظر عقلش آن کش نظری باشد با قامت زیبایی ⬇️