👈تا آنجا که کار به جایی رسید که اساسا گویا پرهیز از این استدلال ورزی خودش تبدیل به یک نظریّه شد. البته استدلال همواره کمابیش در کار فلسفی آنها بود ولی فضا دیگر به سمتی رفته بود که گویا به نوعی مرز چندانی بین ادبیات و فلسفه نمانده بود! 👈کتب فلسفی به گونه ای کتابهایی برای ابراز عقاید رمان گونه و منسجم حول امور حقیقی تبدیل شده بود. کمتر در آنها استدلال و تلاش برای واضح کردن مقاصد دیده میشود. مثلا در آثار نیچه، هایدگر، آدورنو و... به دشواری میتوان استدلالی یافت! 👈فلاسفه ی فرانسوی مطالب زیادی درباره ی ساختارگرایی و مانند آن نوشته اند ولی استدلال منسجمی در آن به سختی پیدا میشود. ✋البته همین رها شدن نسبی تفلسف از استدلال و وضوح فرصتهایی را برای فکر فلسفی در کنجکاوی و باز کردن عرصه های نوین و تخیّلهای خرد و کلان علمی مهیّا کرده بود. ✅گویا مرغ اندیشه اینها سوار بر قدرت خیال بعضا توانسته حقایقی را در آسمان معرفت شکار کند که به زودی به چنگ انسانی منطقی با پای چوبین استدلال نمی آید! 👈در دل همین فلسفه شبه ادبیاتی نیز مکاتب گوناگون پدیدار شد. مکاتب و جریاناتی که اساسا در حوزه ی تفکّر اسلامی و حوزوی ما از آنها خبری نیست. نوع فکر حوزوی ما که از سنخ استدلال و استنباط شبه محض بود با آثار اینها خو نمیگرفت! 👈فلسفه قارّه ای ید طولایی در نگاه های تاریخی برای دریافت زمینه های معنایی داشت. معتقد بودند که اجمالا هر اندیشه ای را باید در زمینه معنایی اش دید. شاید از همین تاریخ نگری در فلسفه قارّه ای بود که رویکرد شکاکانه ای به مسأله توسعه و پیشرفت و استدلال عقلی داشتند. 🔹از اوایل قرن بیستم جریانی به تدریج قدرتمند در غرب شکل گرفت که به شکل روشمند و آگاهانه و متمایز سعی نمود راه خود را از این نوع تفلسف شبه ادبیاتی که به مرور فلسفه ی قارّه ای نامیده شد جدا نموده و مباحث علمی و فلسفی را صرفا با تکیه بر استدلال محض و ایضاح مفاهیم جلو ببرد! 👈روشن بود که تأکید بر استدلال و ایضاح به شکلی آنها را برخلاف فلسفه قارّه ای از روشهای تاریخی نیز دور میکرد و به مباحث منطقی نزدیکتر مینمود. تأکید مجدّد بر لزوم رعایت دقّی قواعد منطق و شفافیت زبان و کاربرد دقیقا الفاظ نمودند. به نوعی همان فضای ارسطویی و مشّائی و سنّتی که اجمالا در علوم حوزوی با آن کار میکنیم ولی به شکل در ظاهر پیشرفته تر آن! 👈البته هر چند به خاطر تحوّلات عمیق در مغرب زمین و پیدا کردن تجربه های دیگر در آنجا نوع مبادی استدلال و همینطور منطق استدلال با تغییراتی مواجه شد. ولی عمده همان بود که اینها هم شعارشان «نحن ابناء الدلیل» بودن و «قل هاتوا برهانَکم ان کنتم صادقین» شد! 👈اینها فلسفه ی قارّه ای را فلسفه ای مبهم و ابهام گرا دانسته و فلسفه ی خود را فلسفه ی تحلیلی نامیدند. فلاسفه ای که آنها را نو ارسطوییان و نو مشّائیان میتوان نامید؛ ✔افرادی که برخلاف اسلاف یونانی خود نوعی یقین گریزی داشته و در معرفت شناسی به شکلی تن به نوعی یأس از رسیدن به یقین بالمعنی الاخص دارند. از سوی دیگر ادعای نوعی بی طرفی اخلاقی داشته و تنها و تنها به مقتضای آنچه با ادلّه و منطقهایشان به آن میرسند باور دارند. سعی میکنند به اندازه ی دلیلشان ادّعا کنند. به مراتب بیشتر به حدود و صغور معرفتشان مبتنی بر ارجاع به مبادی تأمّل میکنند. 👈اینها در قرن بیستم با توجّه به اینکه قرن ارتباطات است و دنبال یقین یا حجّتی نیستند که به نوعی برایشان تکبّر علمی بیاورد تواضع علمی، کار گروهی و همایشی زیادی هم داشته و به شدّت مباحثشان در عرصه های مختلف رشد نموده است. 👈سردمدار این حرکت فلاسفه ی انگلیسی و آمریکایی بودند. حرکت اینها به نوعی بازگشت به قواعد منطق و شفافیت بود. اینکه چطور نورافکنی به درون معتقدات بیاندازیم تا ساختار واقعی آنها کاملا هویدا شده و آنچه از نگاه منطقی در چنته دارند آشکار شود. مرز میان فلسفه و ادبیّات را واضحتر کند. دادگاهی برای ادّعاهای علمی باشد. ⚪البته این فلسفه ی تحلیلی بعضا متأثّر از فضاهایی میشد ولی روح و لبّش در همین رجوع مجدّد به استدلال و شفّافیت بود. گاهی به شکل خاص به وادی زبان وارد شد و ادّعا میکرد که با ایضاح مسائل زبانی پاسخها هم روشن میشود که البته به تدریج از این ادّعا دست کشید و گاهی نیز به دلیل حاکمیت نگرش علمگرایانه و فیزیکالیستی تحلیل منطقی اش را در فلسفه ای علمی خرج مینمود و گزاره های متافیزیکی را بی معنا قلمداد میکرد که به تدریج متوجّه شد که چنین حصرهایی هم قابل نقد و تحلیل است. 🔸«توضیحی دیگر در باب فلسفه ی تحلیلی»🔸 فلسفه ی تحلیلی به برآیند تعقّلی گفته میشود که به شکل مضاعف و نظریه واری بر عنصر ابتناء اندیشه بر منطق و ایضاح معانی تأکید دارد. باید دقت نمود که فلسفه ی تحلیلی فلسفه است نه منطق منتها تأکیدش بر تحلیل و منطق صرفا برای بیان نظریه وار آن فلسفه ی برآمده از این روشهاست. ⬇⬇