👈رفتم به میوه فروشی و گفتم یک صفر اضافی کشیدی! گفت پول بدهم گفتم نه مبلغش را به کارتم واریز کن! گفت من بلد نیستم. کارت پولش را داد گفت اگر میتوانی خودت برو عابر بانک واریز کن و کارتم را بیاور! 🔸راستی اعتماد بین انسانها چقدر کارها را آسان میکند. اگر این را به این سیستمهای بی عاطفه و بی شعور بدهی مگر راضی میشوند؟! فرض را بر دزد و غیر قابل اعتماد بودن و پست فطرتی انسانها میگذارند! بدترین حالتها را میبینند. حالا من بروم حسابش را خالی کنم چه؟! ولی او مطمئن بود که من این کار را نمیکنم و خیالش راحت بود. نه من را میشناخت و نه آدرس یا تلفنی از من داشت. 👈رفتم و مبلغ را ریختم و کارت را تحویل دادم. هنگام برگشتن گفتم بروم نان ساندویچی و بستنی برای بچه ها بگیرم. شاید خیر این ماجرا این بود که بچه ها خوشحال بشوند! گرچه توجیه دلچسبی نبود!😊 👈وارد مغازه که شدم دیدم فروشنده تنهاست. راستش یک مغازه ای است که از آن خوشم می آید. بیشتر چیزهای مورد نیاز را دارد. خوش اخلاق است. معمولا سرش شلوغ است ولی این موقع بعد از ظهر که هیچ وقت پیشش نیامده بودم عادتا سرش خلوت بود و تنها نشسته بود. 💡یک دفعه بدون هیچ مقدّمه ای و فکری گفتم پسرت کجاست؟! پسر نوجوانت هم با شما کار میکرد. گفت بله! ولی مدرسه ها که باز شده کمتر دیگر می آید. 👈نمیدانم چه شد به زبانم چرخید و گفتم چندی پیش آمده بودم یک رفتار ناشایست در تربیتت نسبت به او دیدم. جلوی من و دیگران با او خوب رفتار نمیکردی. مدام میگفتی پسر بدو برو فلان چیز را بیاور و یا ببر و یا... . شاید فکر میکردی که اینطوری زرنگ و کاری بار می آید. لوس بار نمی آید. معلوم است که خیرش را میخواستی! 🚫ولی احساس میکنم اینگونه رفتارت او را سبک میکند. عزّت نفس و کرامت درونی اش را کم میکند. میتوانی او را لوس بار نیاوری و کاری بار بیاوری ولی سبکش هم نکنی! مخصوصا جلوی دیگران! ⚪دیدم واقعا خوشحال شد و خوشش آمد! گویا آن شیرینی نصح و خیرخواهی به کامش نشست. مخصوصا جایی که دوتایمان تنها بودیم و آبرویش نزد دیگری نمیرفت. البته نمیدانستم حرفم را در چه بافتی میفهمد ولی متوجّه شدم خیلی برایش مهم بود. گفت خودم میدانم مقداری عصبانی هستم. باید بیشتر رعایت کنم. 👈گفتم میدانی مسأله چیست؟! مسأله این است که هر چه انسان خیر میبیند زیر سر عزّت نفس و توجّهش به گرانبها بودن درّ وجودی اش است. کسی که در درونش برای خودش احترامی قائل باشد ارزان خودش را نمیفروشد! در درونش ارزشی میبیند که والاتر از خیلی امور است: (مَنْ كَرُمَتْ‏ عَلَيْهِ‏ نَفْسُهُ‏ هَانَتْ عَلَيْهِ شَهْوَتُه‏) 👈وقتی این حالت را داشت در آینده وقتی به جامعه وارد شد یک لایه ی محافظتی دارد. به سادگی فریب نمیخورد. اگر دلت برای فرزندت میسوزد سعی کن به او شخصیت بدهی! عزّت نفس بدهی! 👈به او القاء کنی تو بزرگی! تو قابل احترامی! تو یک انسانی! تو یک موجودی هستی که عقل داری و با آن میتوانی خوب و بد را تشخیص بدهی! با او مانند یک انسان محترم و بزرگ حرف بزن! طوری که تلقّی اش از خودش را ناخودآگاه به عنوان انسانی محترم و با ارزش ارتقا بدهی. ✋البته مراقب باشیم لوس یا متوهّم بار نیاید. این دیگر حرف دیگری است. 🔹همینکه سوار ماشین شدم احساس کردم این قسمت مانند یک تکّه ای که میان این همه خستگی ها کات شده باشد قرار بود رخ بدهد. قرار بود در این زمان خلوت و در این شرایط خاص این حرف به گوش این پدر برسد. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود. میدانم قطعا در او اثر داشت و احتمالا در رویکردش با پسرش در آینده ی نزدیک و دور مؤثّر است. 💡به دلم افتاد حکمت این صفر بیشتر گویا این بود که مشکل این پسر جوان را با پدرش در این زمان خلوت در میان بگذاری! 👈راستی طول کشیدن جلسات امروز کجا و فهرست خرید میوه فروشی و خواب آلودگی فروشنده کجا و این صفر اضافه کجا و زدن حرف دل این جوان به پدرش که اصلا هیچ کدام را هم نمیشناسم کجا! 👈به نظر شما اینها اتّفاقی بود؟! اگر بگویید اتّفاقی است به خاطر پیش فرضهای خاصی است که در شناخت هستی و ابعاد آن به شکل نظری یا عملی در درونمان رخنه کرده! 👈ولی اگر عادت کردیم که عالم را با عظمت و پر اسرار ببینیم و تجربیّات خودمان را در وقایع در هاله ای از امور تربیتی و در ارتباط با عالم غیب و معادلات پیچیده تفسیر کنیم وارد مرحله ی جدیدی از زندگیمان خواهیم شد. 👈به مرور که جلوتر برویم نشانه هایی خواهیم دید که متوجّه میشویم ورای صحّت و سقم تفسیرهایمان این پیچیدگی ها و حکمتهای عمیق نهفته در آنها وجود دارد. 🔻وقتی عادت کردیم وقایع را در بستر عظمت و پیچیدگیهای عالم تفسیر کنیم عمق وابستگیمان به عالم غیب و مراتب ضعف و فقرمان نسبت به بسیاری از عوامل که در دستمان نیست و کاملا متأثّر از آن هستیم برایمان هویدا میشود. به مرور دیندارتر میشویم. مقداری هم از آن غرور و تکبّرمان کاسته میشود. بیشتر اهل دعا میشویم🔺