باسمه تبارک و تعالی (۷۶۶) «تازیانه های استعمار نوین» 🔹مادرم قم مهمانمان بود. آخر شب ایشان را به تهران رساندم و بعد از نماز صبح راه افتادم تا به ترافیک نخورم! از جلوی یک فرهنگسرا عبور کردم که یک ایستگاه مترو مقابلش هست. یاد ایام نوجوانی ام در اینجاها زنده شد! صحنه هایی دیدم که به فکر فرو رفتم! 🔸انسانهایی را دیدم که گویا نفخ صور را یک دفعه در وسط خواب شنیده و چون جرادی منتشر با اضطراب و عجله ای تمام در حال ورود به ایستگاه برای شروع تکراری مجدد هستند! کار شرافت انسان است! منظورم آن پژمردگی و اجباری است که در باطن این استعمار و استثمار برایم جلوه کرد! 👈گویا بالای سرشان کسی با شلّاقی ایستاده و آنها را به حمل سنگهای ثقیل برای بنیان نهادن اهرام دنیای موهوم دیگران ظالمانه مجبور میکرد. از لطافت آن روح خداوندی دمیده شده در این انسانها گویا خبری نبود! زیر خروارها آوار توهّمات توسعه و اخلاد در حبّ دنیا دفن شده بود. 🔹چرا طوری زندگی این انسان شریف را چیده اید که اینگونه تحقیر شود؟! چرا به او توهین میکنید؟! تا خودش هم خودش را فراموش کند. که چیست و چه قرار بود باشد! آیا آن انسان علّم الاسمائی این بود؟! آیا آن فرزندان آدمی که «لَقَدْ كَرَّمْنا بَنِي‏ آدَم‏» اینهایند؟! 👈زندگی روستایی و چوپانی در صحرا و کشاورزی در زمین خدا بسی شرافت داشت! روح آدم لااقل آزاد بود. آدمی که برای هدف دیگر به این دار ظلمت هبوط کرده را اینگونه استثمار نکنید! بگذارید مقداری هم زندگی کند! 👈ای انسانهای مظلوم! ای مستضعفین! خودتان هم به فکر خودتان باشید! شما را برای هدفی بزرگ آفریده اند! نبأ عظیم در پیش دارید! ابدیّت!