باسمه تبارک و تعالی (۷۸۶) «بیمارستان پاکان» 🔹سوار بر قطاری که گویا بر بال ملائک روان بود طیّ الارض میکردیم و منزل به منزل سالک کوی مولایمان ابو الحسن الرضا علیه آلاف التحیة و الثناء بودیم؛ و چه سفر زیبایی به سوی چه مقصد والایی! نصفه شب در محلّی به میزبانی عزیزی از محبّان این خاندان ساکن شدیم. 🔸بچه ها را خوابانده و پیاده به سمت باب الجواد روانه ... همراهم ابراز شرم حضور میکرد و با دیدگان اشک آلود میخواست قبل از ورود خلوت کند. گفتم خوشا به حالت! کار من که دیگر از این حرفها گذشته! آلوده تر از این حرفهایم که با خلوتی آرام گیرم! بیا برویم! قدم بر میداشتم و در درون این ذکر را میگفتم: 💔ای پاک! باز هم آلوده آمد! راستی ای پاک! اینبار با ناپاک چه معامله خواهی کرد؟! صحن و سرای طاهر مطهَّر کجا و من آلوده کجا! ولی مگر چاره ای هم مانده! جز این سوی به کدام سوی میتوان رفت؟! 💡نزدیک باب الجواد میشدم که به دلم افتاد: 🌸که گفته تو آلوده ای؟! اگر آلوده بودی اکنون اینجا نبودی! تو مبتلا و بیماری نه آلوده! تو از جنس این بارگاهی و آخر هم روزی به اصلت بازخواهی گشت! اینجا هم بیمارستان پاکان است. 🔸مگر تو عاشق همه ی خوبی ها و بیزار از همه ی پلیدی ها نیستی؟! مگر از خودت بدت نمی آید؟! این یعنی فقط بیماری ولی جانت هنوز ساکن وادی پاکی است! تا اینگونه ای از مایی! با قرار دل وارد مستشفایت شو که طبیبت آماده است! عقده های دلت را نزدش بازگوی! ز درگاه رضا کس نارضا هرگز نمی گردد که کویش قبله ی حاجات بر اهل سماوا شد «وفایی» دارد اندر دل هزاران عقده ی مشکل نگردد، گر در اینجا حلّ کجا خواهد جز اینجا شد