🔹دیدم نصیحتش فائده ندارد. گفتم اگر به او برسی از کجا باز هم اینگونه عاشقش بمانی؟! خیالی از او ساخته ای و همه ی خوبی ها را به آن نسبت داده ای! تو عاشق خدایی و خودت هم خبر نداری. همه عاشق خداییم و خبر نداریم. همین است که مدام شب و روز دنبال خیر و لذّت پایدار و بی پایانیم. دیدم چندان گوشش به این حرفها نیست:
مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن
سخن چه فایده گفتن چو پند می ننیوشم؟!
👈اینها مقداری عقل هم نیاز دارد. آخر آدم اینگونه عاشق موجودی محدود که این همه نواقص دارد که نمیشود. این عشقها آن عشق حقیقی را بد نام کرده است.
👈اینها عشق نیست! ننگ است! وقتی به او برسد لم یجده شیئا میشود و میفهمد همه اش کسراب بقیعة ای بود که یحسبه الظمآن ماءا. آن وقت است که آه از نهادش بلند میشود که لا أحبّ الآفلین. و چه خوش گفت آن حکیم معنوی در مثنوی:
چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد
عشقهایی کز پی رنگی بود
عشق نبود عاقبت ننگی بود
عشق آن زنده گزین کو باقیست
کز شراب جان فزایت ساقی است
عشق آن بگزین که جمله انبیاء
یافتند از عشق او کار و کیا
تو مگو ما را بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست
🔹ولی باید به این عاشق درمانده چه میگفتم؟! به دلم افتاد به او بگویم باشد! اشکالی ندارد! عاشقش بمان! بمان و در عشقش بسوز! ولی یک چیز را انجام بده! آن هم اینکه اجازه نده احدی به رازی که در سینه داری واقف شود. اگر در عشقت صادقی حرمتش را پاس بدار! عشقت را عفیف قرار بده!
👈میدانی عشق عفیف چیست؟! عشقی پاک و خالصانه که احدی حتّی معشوقت هم از آن خبر دار نشود. تو عاشق خیال از او شده ای نه خود او! حال که چنین است همین عشقت را در خیالت و در درونت در آغوش بگیر و با آن روز و شبت را سپری کن و با آن هم از این دنیا برو!
👈دیدم آرام شد! گفت این را میفهمم و قبول میکنم. قول میدهم هیچ خبطی و خطایی نکنم و تا آخر عمر با عشق او در سینه ام شب و روز بگذرانم تا از این دنیا بروم. عشق او مایه زنده شدن من است.
🔹راستش وقتی او را دیدم از خودم خجالت کشیدم. ای کاش ما هم عاشق میشدیم. تازه فهمیدم این مجذوبان و عاشقان خداوند چه احوالی دارند! باور نکردنی است. حیرت انگیز است. رفقا از خدا عشق بخواهیم. اگر مشغول عبادت و ریاضتیم روز و شب منتظر باشیم و دعا کنیم تا بارقه ای از عشقش بر دلمان بتابد و ما را با خود از خود ببرد.
عقل کجا پی برد شیوهٔ سودای عشق
باز نیابی به عقل سر معمای عشق
عقل تو چون قطرهای است مانده ز دریا جدا
چند کند قطرهای فهم ز دریای عشق
✋ولی اگر چنین است پس چرا مناجاتها و ادعیه ی اهل بیت علیهم السلام زبانی عشقی در ظاهر ندارد؟!
👈اشعار عاشقانه ی عرفا را وقتی میخوانیم مانند اشعار دیوان شمس مانند آتش فشانی است که از درون یک عاشق گدازه فوران میکند. ولی ادعیه و مناجات اهل بیت علیهم السلام اصلا چنین صورتی در ظاهر ندارد.
💡به دلم افتاد عشق اهل بیت علیهم السلام، آن اولیاء کامل الهی، عشقی عفیف بود.
👈آنها وقتی محبوب خود را میدیدند که از اوج عظمت و کبریایی اصلا امکان وصول به آن نیست، گویا عشق را در چنین مقامی عشقی حرام میدانستند! نسبتی میان خود و خدا نمیدیدند که جرأت ابراز عشق داشته باشند. بنده کجا و مولا کجا! خود را مملوک و عبد و فقیر میدیدند. گویا ابراز حالت عاشقی را خلاف ادب با پروردگار عالمیان میدانستند.
👈گویا برای خداوند حریم کبریایی برتری میدیدند که باید در برابرش بندگی و خاکساری کرد. در چنین حریمی ابراز عاشقی خالی از بی ادبی و بی باکی نیست. تراب کجا و ربّ الارباب کجا؟! أقلّ الأقلّین و أذلّ الأذلّین کجا و مالک یوم الدّین و ربّ العالمین کجا؟!
👈همین است که ظاهر ادعیه و مناجات اهل بیت علیهم السلام هرگز بیانگر عشقی بی پرده که مدام آن را مانند حلّاجها ابراز کنند نیست. ظاهر ادعیه و مناجاتها بیان کمالات الهی و ابراز خاکساری و درخواست رحمت و مغفرت است.
💖ولی این ظاهر کار بود. در باطن عشقی عفیف در سینه داشتند. احدی به اندازه ی آنها عاشق آن نور ازل و ابد نبود. همانها که التامّین فی محبّة الله بوده و قلبی متیَّم از حبّ او داشتند.
💖همین است که در نهایت ادب و مستوری گاهی شمّه ای از باطن عشقی آنها وقتی در مناجاتها نسیمی وزیده و گوشه ی پرده از دلشان اندکی بالا رفته هویدا گشته است. لذاست که گاهی اینگونه ابراز کردند: «الهی إِنْ أَدْخَلْتَنِي النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّي أُحِبُّك»
💖و گاهی: «فَهَبْنِي يَا إِلَهِي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلَايَ وَ رَبِّي صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِكَ فَكَيْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِك» و گاهی: «وَ عَلَيْكَ يَا وَاحِدِي عَكَفَتْ هِمَّتِي وَ فِيمَا عِنْدَكَ انْبَسَطَتْ رَغْبَتِي وَ لَكَ خَالِصُ رَجَائِي وَ خَوْفِي وَ بِكَ أَنِسَتْ مَحَبَّتِي». آری اینها عشق عفیف است.