باسمه تبارک و تعالی (۹۶۷) «خدایا شکر من را خربزه نیافریدی!» «ابْتَدَأْتَنِي بِنِعْمَتِكَ قَبْلَ أَنْ أَكُونَ شَيْئاً مَذْكُوراً» 🔹یک برش خربزه خوردم و پوستش را یادم رفت بردارم. بعد از نماز صبح دیدم پوستش آن طرف روی زمین افتاده و عجیب توجهم را جلب کرد. به دلم افتاد به این پوست چروکیده نگاه کن! این پوست هم مانند تو در این دار هستی بهره ای از وجود دارد. ولی بهره ی تو از هستی کجا و بهره ی این خربزه و پوستش کجا؟! 🔸میدانی چقدر چقدر چقدر خدا به تو لطف کرد که در دار هستی در میان این همه مخلوقات بی پایان تو را انسان آفرید؟! خربزه ای در مزرعه ها و سنگی در کوه ها و سگی در صحراها و جلبکی در ساحلها و ریگی در بیابانها و جرمی در کهکشانها نیافرید؟! 🔹اصلا حواست هست چه نعمت و فرصت بزرگی خداوند به تو داد؟! تنها تو را لایق حمل آن امانت بزرگ دانست. تو را در میان همه ی موجودات گرامی داشت. آیا شده وقتی به پیرامونت مینگری و به آسمان و زمین و جمادات و نباتات و حیوانات نگاه میکنی به وجود انسانی خودت ببالی و سجده ی شکری به جای بیاوری؟! 🔸آیا شده با خود دمی بیاندیشی که حال که تو را انسان آفرید از تو چه انتظاری داشت؟! قرار بود چه کنی و چه باشی؟! نکند بر اثر قدر نشناسی و ناسپاسی از این حیوانات و نباتات و جمادات هم پستتر شوی! قساوتی بدتر از سنگ پیدا کنی؟! نکند روزی بر اثر کفر به مقام انسانیت کارت به آنجا برسد که آرزو میکردی خاک آفریده میشدی و انسان نبودی! 📖«إِنَّا أَنْذَرْناكُمْ عَذاباً قَريباً يَوْمَ يَنْظُرُ الْمَرْءُ ما قَدَّمَتْ يَداهُ وَ يَقُولُ الْكافِرُ يا لَيْتَني‏ كُنْتُ تُرابا»