رمان انلاین 📿 حسام -چطوری آروم بگیره ؟ بازم برگرده همین آش و همون کاسه ... پدرش یه سیلی میخوابونه توی صورتش که چرا رفته ، تو هم لجبازی می کنی و نمیآی تکلیف این دو تا رو روشن کنی . دست عمه سمتم دراز شد و ادامه داد: _اون آقا هم ناز میکنه و پاپیش نمیذاره ... همتون در حق دختر من بد کردید ... زجرش دادید ...خوبه میدونستید مریضه ، می دونستید معده اش مشکل داره ... ولی کم حرصش ندادید . هستی هم همپای عمه شد و گریست . مادر با ناراحتی به من و پدر نگاه کرد و گفت : _اصلا الهه میخواد بره مشهد ، پیش کی ؟ خب میریم دنبالش. هستی سر بلند کرد و گفت : _فکر کنم من بدونم کجا میره . همه با هم پرسیدند : _کجا؟ -خونه ی حمیده خانم ، مادر دوست علیرضا ...چون الهه میدونه حمیده خانم یه زن تنهاست ، حتما میره همون جا . نمی دانم چی شد که زبانم بی تعارف باز شد : _من می تونم برم دنبالش . عمه یه لحظه آروم گرفت . نگاه هستی به من خیره شد . پدر ، مادر حتی علیرضا . فوری هستی گفت : _آره ... آره اصلا حسام بره دنبالش . پدر عصبی گفت : _بی خودی حرف مفت نزنید .... پدرش باید اجازه بده . جلو رفتم و مقابل آقا حمید ایستادم . -اجازه بدید برم دنبال الهه . مردد بود. نگاهش توی صورتم بود که عمه بلند گفت : _آره حمید بذار بره ...این دوتا باید حرفاشو بزنند .. هستی باز با یه ذوقی گفت : _اصلا برن همونجا یه عقد موقت بخونند ، برگردنند ، عقد کنند . عمه باز با گریه ای که معلوم نبود این دفعه برای چیست گفت : _آره حمید اجازه بده ... اجازه بده . نگاه همه سمت آقا حمید بود که پدر هم غرورش را کنار گذاشت و گفت : است نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝