رمان انلاین
#الهه_بانوی_من 📿
#پارت363
حسام
-چطوری آروم بگیره ؟
بازم برگرده همین آش و همون کاسه ... پدرش یه سیلی میخوابونه توی صورتش که چرا رفته ، تو هم لجبازی می کنی و نمیآی تکلیف این دو تا رو روشن کنی .
دست عمه سمتم دراز شد و ادامه داد:
_اون آقا هم ناز میکنه و پاپیش نمیذاره ... همتون در حق دختر من بد کردید ... زجرش دادید ...خوبه میدونستید مریضه ، می دونستید معده اش مشکل داره ... ولی کم حرصش ندادید .
هستی هم همپای عمه شد و گریست . مادر با ناراحتی به من و پدر نگاه کرد و گفت :
_اصلا الهه میخواد بره مشهد ، پیش کی ؟ خب میریم دنبالش.
هستی سر بلند کرد و گفت :
_فکر کنم من بدونم کجا میره .
همه با هم پرسیدند :
_کجا؟
-خونه ی حمیده خانم ، مادر دوست علیرضا ...چون الهه میدونه حمیده خانم یه زن تنهاست ، حتما میره همون جا .
نمی دانم چی شد که زبانم بی تعارف باز شد :
_من می تونم برم دنبالش .
عمه یه لحظه آروم گرفت . نگاه هستی به من خیره شد . پدر ، مادر حتی علیرضا . فوری هستی گفت :
_آره ... آره اصلا حسام بره دنبالش .
پدر عصبی گفت :
_بی خودی حرف مفت نزنید .... پدرش باید اجازه بده .
جلو رفتم و مقابل آقا حمید ایستادم .
-اجازه بدید برم دنبال الهه .
مردد بود. نگاهش توی صورتم بود که عمه بلند گفت :
_آره حمید بذار بره ...این دوتا باید حرفاشو بزنند ..
هستی باز با یه ذوقی گفت :
_اصلا برن همونجا یه عقد موقت بخونند ، برگردنند ، عقد کنند .
عمه باز با گریه ای که معلوم نبود این دفعه برای چیست گفت :
_آره حمید اجازه بده ... اجازه بده .
نگاه همه سمت آقا حمید بود که پدر هم غرورش را کنار گذاشت و گفت :
#کــپـــی_حرام است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥
@be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝